اختصاصی مجله روزهای زندگی– خدمتی به عشق – همه بچه های محله از آقای همتی میترسیدیم. بچه ها میگفتند آدمکش است و دیده اند که در خانه اش تفنگ و هفتتیر دارد. همیشه لبخند مرموزی روی لبش بود. لفظ قلم حرف میزد و انگشترهای درشتش از او موجودی ترسناک ساخته بود. من از او واهمه عجیبی داشتم و وقتی پدرم گفت به شهری دیگر منتقل شده، از ته دل خوشحال شدم. در شهر و خانه جدید، کمکم یادش گم شد و آسوده شدم.
من تکفرزند بودم و با اینکه آن روزها رسم نبود بچه ها را به کلاسهای هنری بفرستند، من کلاس میرفتم و ویولن مشق میکردم. همین هنر نصفه نیمه کاری کرد که نظر سمیرا به من جلب شود. سمیرا همکلاس خواهرم و همسایه ما بود که زیاد به خانه ما میآمد. از او خوشم میآمد حتی عاشقش بودم. خیلی خجالتی بودم و خودم را نشان نمیدادم، ولی ویولن میزدم تا بلکه بفهمد دل و جانم به او مشغول است.
سمیرا متوجه نشد که ساز زدنم ابراز عشق است، اما نوازندگی من رویش اثر گذاشت و با خواهرم به اتاقم آمد تا برایش ساز بزنم. زبانم بند آمد. گونهام سرخ شد. دستم میلرزید. از چانه و گردن و کف دستهایم عرق میجوشید. انگشتم لیز میخورد و آهنگی که زدم، پر از اشتباه بود. خواهرم رفت برایم آب بیاورد. بیاختیار به سمیرا گفتم: «من عاشق شما هستم. از دیدن شما دستپاچه شدم و نمیتونم ساز بزنم.» تند از اتاق بیرون رفت. از حرفم پشیمان شدم و گفتم آبروی خودم را بردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا خواهرم آمد. گفتم: «خراب کردم.» گفت: «نمیدونم به سمیرا چی گفتی که روی ابرها سیر میکنه. اقرار کرد که عاشقت بود حالا دیوونته.» باورم نشد. فکر کردم مسخرهام میکند. خواهرم گفت: «پس لازم شد خودش بیاد بهت بگه.»
رفت سمیرا را آورد. صورتش گل انداخته و زیباتر از زیبا شده بود. نگاهم نکرد و گفت: «آقا حمید منم شما رو خیلی دوست دارم. ازت هیچ توقعی ندارم، فقط میخوام قول بدی هیچوقت دلم رو نشکونی.» ویولنم را برداشتم آهنگ خوبی زدم و گفتم: «من دلشکستن بلد نیستم. تا ابد عاشقت هستم. تو هم قول بده دلم رو نشکونی.» گفت: «به قرآن قسم هیچوقت دلت رو نمیشکونم.» خواهرم آهسته گفت: «اجازه بزرگترا چی میشه؟ میگن شماها دهنتون بوی شیر میده و بچه هستین. سه ماه مونده تا حمید دیپلم بگیره. دو سال هم سربازی داره. بعد باید بره سر کار. سه سال طول میکشه تا عروسی کنین.» گفتم: «خب میتونیم الان نامزد بشیم بعدش عروسی کنیم.» خواهرم گفت: «نمیدونم. باید با مامان حرف بزنیم.»
واکنش مادرم قهقهه بود: «بابای سمیرا محاله چهار سال صبر کنه. سال دیگه شوهرش میدن.» نزدیک بود گریهام بگیرد. گفتم: «به کی شوهرش میدن؟» خندید: «چه غیرتی هم شده! معلوم نیست به کی. به هر خواستگار خوبی که براش بیاد.»
به حیاط رفتم و زیر درخت انار نشستم به دق کردن. یکی از همکلاسیهای خودم دو ماه پیش پدرش برایش زن گرفت. توی مغازه خودش هم به او شغل داد. شانس داشت چون کف پایش صاف بود. میگفت از سربازی معاف میشود. مادرم به حیاط آمد: «غمباد نگیر. تو هنوز واسه زن گرفتن بچهای.» قصه همکلاسم را گفتم. گفت: «خودت رو با همکلاست مقایسه نکن.» گفتم: «چرا؟ مگه فرقی داریم؟» گفت: «کف پای اون صافه و مجبور نیست دو سال بره سربازی. مردم نمیتونن به امید یه سرباز دختر دم بختشون رو دو سال تو خونه نگه دارن.» خواهش کردم که برویم خواستگاری شاید پدرش موافقت کرد. گفت: «به شرطی که اگه گفتن نه، دیگه حرفش رو نزنی.» به خانه آنها رفتیم. گل و شیرینی بردیم. مادرم گفت «اومدیم اجازه بگیریم حمید رو به غلامی قبول کنین.» مادرش گفت: «داری سمیرا رو خواستگاری میکنی؟ آقا حمید پسر خوبیه، ولی نه سربازی رفته نه شغل داره. سمیرا هم بزرگ شده و همین روزها باید شوهرش بدیم. دختر دم بخت نباید تو خونه باباش بمونه. باز اگه سربازی رفته بود، یه حرفی!» حالم خیلی بد شد. تا صبح نخوابیدم. مدرسه هم نرفتم.
مدتی بیهوده راه رفتم. توی خودم بودم و غصه میخوردم. دو نفر دژبان مرا از خودم بیرون آوردند: «سربازی؟» گفتم: «محصلم.» گفتند: «پس چرا مدرسه نیستی و تو خیابونی؟ از موهای سرت معلومه که سربازی. چرا بدون لباس فرم اومدی بیرون؟» باور نکردند که محصلم. مرا به دفتر سربازگیری و به اتاق یک جناب سرهنگ بردند. همینکه داخل شدم، همه ترسهای کودکیام زنده شد و دلهره گرفتم. آن جناب سرهنگ، همان آقای همتی مخوف بود. دقیق نگاهم کرد و شناخت: «شما حمید هستی؟ یادم هست پسر خوبی بودی. چرا دستگیر شدی؟ گمان نکنم سرباز فراری باشی.» با ترس و لکنت ماجرایم را گفتم و تعریف کردم که چرا به مدرسه نرفتهام. گفت: «پس عاشق شدهای و خانواده عروس میگویند چون سربازی نرفتهای، به شما دختر نمیدهند. دنبالم بیا.» سوار جیپ ارتشی شدیم. آدرس گرفت و رفتیم محل کار پدر سمیرا. آنجا همه حیرت کردند که یک سرهنگ عالیمقام با پدر سمیرا چه کاری میتواند داشته باشد. خودش هم دستپاچه شده بود. آقای همتی به او گفت: «من سرهنگ همتی هستم و برای وصل کردن آمده ام. به شما قول میدهم که خدمت این جوان را به همین شهر می اندازم تا پس از دوره آموزشی، هر روز به خانه برود. بعدش هم در ارتش استخدامش میکنم. آیا موافقت میفرمایید داماد برومند شما شود؟» پدر سمیرا گفت: «من کی باشم روی حرف جناب سرهنگ حرف بزنم. فقط یه سوال دارم: چرا در حق حمید این لطف رو میکنین؟» سرهنگ گفت: «این لطف در حق آقا حمید نیست. در حق عشق است. هرچه به عشق خدمت کنیم، به بشریت خدمت کردهایم.»
نویسنده: روشنک