خدمتی به عشق

عشق

اختصاصی مجله روزهای زندگی– خدمتی به عشق – همه بچه‏ های محله از آقای همتی می‏ترسیدیم. بچه‏ ها می‏گفتند آدم‏کش است و دیده ‏اند که در خانه ‏اش تفنگ و هفت‌تیر دارد. همیشه لبخند مرموزی روی لبش بود. لفظ قلم حرف می‏زد و انگشترهای درشتش از او موجودی ترسناک ساخته بود. من از او واهمه عجیبی داشتم و وقتی پدرم گفت به شهری دیگر منتقل شده، از ته دل خوشحال شدم. در شهر و خانه جدید، کم‏کم یادش گم شد و آسوده شدم.

من تک‏فرزند بودم و با این‏که آن روزها رسم نبود بچه ‏ها را به کلاس‏های هنری بفرستند، من کلاس می‏رفتم و ویولن مشق می‏کردم. همین هنر نصفه‏ نیمه کاری کرد که نظر سمیرا به من جلب شود. سمیرا هم‌کلاس خواهرم و همسایه ما بود که زیاد به خانه ما می‏آمد. از او خوشم می‏آمد حتی عاشقش بودم. خیلی خجالتی بودم و خودم را نشان نمی‏دادم، ولی ویولن می‏زدم تا بلکه بفهمد دل و جانم به او مشغول است.

سمیرا متوجه نشد که ساز زدنم ابراز عشق است، اما نوازندگی من رویش اثر گذاشت و با خواهرم به اتاقم آمد تا برایش ساز بزنم. زبانم بند آمد. گونه‏ام سرخ شد. دستم می‏لرزید. از چانه و گردن و کف دست‏هایم عرق می‏جوشید. انگشتم لیز می‏خورد و آهنگی که زدم، پر از اشتباه بود. خواهرم رفت برایم آب بیاورد. بی‏اختیار به سمیرا گفتم: «من عاشق شما هستم. از دیدن شما دستپاچه شدم و نمی‏تونم ساز بزنم.» تند از اتاق بیرون رفت. از حرفم پشیمان شدم و گفتم آبروی خودم را بردم.

نمی‏دانم چقدر طول کشید تا خواهرم آمد. گفتم: «خراب کردم.» گفت: «نمی‏دونم به سمیرا چی گفتی که روی ابرها سیر می‏کنه. اقرار کرد که عاشقت بود حالا دیوونته.» باورم نشد. فکر کردم مسخره‏ام می‏کند. خواهرم گفت: «پس لازم شد خودش بیاد بهت بگه.»

رفت سمیرا را آورد. صورتش گل انداخته و زیباتر از زیبا شده بود. نگاهم نکرد و گفت: «آقا حمید منم شما رو خیلی دوست دارم. ازت هیچ توقعی ندارم، فقط می‏خوام قول بدی هیچ‏وقت دلم رو نشکونی.» ویولنم را برداشتم آهنگ خوبی زدم و گفتم: «من دل‌شکستن بلد نیستم. تا ابد عاشقت هستم. تو هم قول بده دلم رو نشکونی.» گفت: «به قرآن قسم هیچ‏وقت دلت رو نمی‌شکونم.» خواهرم آهسته گفت: «اجازه بزرگ‏ترا چی می‏شه؟ می‏گن شماها دهن‏تون بوی شیر می‏ده و بچه هستین. سه ماه مونده تا حمید دیپلم بگیره. دو سال هم سربازی داره. بعد باید بره سر کار. سه سال طول می‏کشه تا عروسی کنین.» گفتم: «خب می‏تونیم الان نامزد بشیم بعدش عروسی کنیم.» خواهرم گفت: «نمی‏دونم. باید با مامان حرف بزنیم.»

واکنش مادرم قهقهه بود: «بابای سمیرا محاله چهار سال صبر کنه. سال دیگه شوهرش می‏دن.» نزدیک بود گریه‏ام بگیرد. گفتم: «به کی شوهرش می‏دن؟» خندید: «چه غیرتی هم شده! معلوم نیست به کی. به هر خواستگار خوبی که براش بیاد.»

به حیاط رفتم و زیر درخت انار نشستم به دق کردن. یکی از هم‌کلاسی‏های خودم دو ماه پیش پدرش برایش زن گرفت. توی مغازه خودش هم به او شغل داد. شانس داشت چون کف پایش صاف بود. می‏گفت از سربازی معاف می‏شود. مادرم به حیاط آمد: «غمباد نگیر. تو هنوز واسه زن گرفتن بچه‏ای.» قصه هم‌کلاسم را گفتم. گفت: «خودت رو با هم‌کلاست مقایسه نکن.» گفتم: «چرا؟ مگه فرقی داریم؟» گفت: «کف پای اون صافه و مجبور نیست دو سال بره سربازی. مردم نمی‏تونن به امید یه سرباز دختر دم بخت‏شون رو دو سال تو خونه نگه دارن.» خواهش کردم که برویم خواستگاری شاید پدرش موافقت کرد. گفت: «به شرطی که اگه گفتن نه، دیگه حرفش رو نزنی.» به خانه آنها رفتیم. گل و شیرینی بردیم. مادرم گفت «اومدیم اجازه بگیریم حمید رو به غلامی قبول کنین.» مادرش گفت: «داری سمیرا رو خواستگاری می‏کنی؟ آقا حمید پسر خوبیه، ولی نه سربازی رفته نه شغل داره. سمیرا هم بزرگ شده و همین روزها باید شوهرش بدیم. دختر دم بخت نباید تو خونه باباش بمونه. باز اگه سربازی رفته بود، یه حرفی!» حالم خیلی بد شد. تا صبح نخوابیدم. مدرسه هم نرفتم.

مورد ویژه
مورد ویژه

مدتی بیهوده راه رفتم. توی خودم بودم و غصه می‏خوردم. دو نفر دژبان مرا از خودم بیرون آوردند: «سربازی؟» گفتم: «محصلم.» گفتند: «پس چرا مدرسه نیستی و تو خیابونی؟ از موهای سرت معلومه که سربازی. چرا بدون لباس فرم اومدی بیرون؟» باور نکردند که محصلم. مرا به دفتر سربازگیری و به اتاق یک جناب سرهنگ بردند. همین‏که داخل شدم، همه ترس‏های کودکی‏ام زنده شد و دلهره گرفتم. آن جناب سرهنگ، همان آقای همتی مخوف بود. دقیق نگاهم کرد و شناخت: «شما حمید هستی؟ یادم هست پسر خوبی بودی. چرا دستگیر شدی؟ گمان نکنم سرباز فراری باشی.» با ترس و لکنت ماجرایم را گفتم و تعریف کردم که چرا به مدرسه نرفته‏ام. گفت: «پس عاشق شده‏ای و خانواده عروس می‏گویند چون سربازی نرفته‏ای، به شما دختر نمی‏دهند. دنبالم بیا.» سوار جیپ ارتشی شدیم. آدرس گرفت و رفتیم محل کار پدر سمیرا. آنجا همه حیرت کردند که یک سرهنگ عالی‏مقام با پدر سمیرا چه کاری می‏تواند داشته باشد. خودش هم دستپاچه شده بود. آقای همتی به او گفت: «من سرهنگ همتی هستم و برای وصل کردن آمده ‏ام. به شما قول می‏دهم که خدمت این جوان را به همین شهر می ‏اندازم تا پس از دوره آموزشی، هر روز به خانه برود. بعدش هم در ارتش استخدامش می‏کنم. آیا موافقت می‏فرمایید داماد برومند شما شود؟» پدر سمیرا گفت: «من کی باشم روی حرف جناب سرهنگ حرف بزنم. فقط یه سوال دارم: چرا در حق حمید این لطف رو می‏کنین؟» سرهنگ گفت: «این لطف در حق آقا حمید نیست. در حق عشق است. هرچه به عشق خدمت کنیم، به بشریت خدمت کرده‏ایم.»

نویسند‌‌ه: روشنک

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *