اختصاصی مجله روزهای زندگی – پرواز- کارت پستال زیبایی را که خواهرم به مناسبت نوروز برایم فرستاده باز میکنم و جملاتی را که نوشته، میخوانم: «و انتهای این قصه سرد و سفید همیشه سبز خواهد بود… تا رسیدن سال نو تنها یک سلام خورشید باقی است. نوروزت پیروز.» از هیجان …
توضیحات بیشتر »این دختر قانع نمی شود
اختصاصی مجله روزهای زندگی -این دختر قانع نمی شود – مهسا پیام داد که حالش خیلی بد است. به او وقت دادم تا یک ساعت حرف بزنیم و یاد بگیرد چطور حالش را خوش کند. اگر دردی که داریم جسمی نباشد، میتوانیم درمانش کنیم به شرطی که طالب درمان باشیم …
توضیحات بیشتر »بخت سیاه
اختصاصی مجله روزهای زندگی – بخت سیاه – «خانما گل… آقایون گل… تو رو خدا بخرین.» مریم در هوای دمکرده و تبآلود التماس میکرد. دور اتومبیلها میچرخید و میگفت: «تو رو خدا یه فال بخرین.» ولی اتومبیلها به سرعت عبور میکردند و به او اعتنایی نداشتند. بالاخره خسته و …
توضیحات بیشتر »در انتظار آیندهای بدون تنهایی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – در انتظار آیندهای بدون تنهایی- حالا دیگر بعد از سالها نمیتوانم پدرم را قضاوت کنم. نمیدانم روزگار باعث شده پختهتر شوم یا کرخت و بیاحساس، ولی میدانم تا آخر عمرم نمیتوانم آن شب را فراموش کنم. شبی که پدرم رفت اتاق مادرم، چند دقیقهای …
توضیحات بیشتر »با کدام خواستگار ازدواج کنم؟
اختصاصی مجله روزهای زندگی – با کدام خواستگار ازدواج کنم؟ – خانمی سی ساله با تحصیلات فوقلیسانس به نام سوسن با ظاهری کاملا مرتب وارد اتاق مشاوره شد. پس از سلام و احوالپرسی علت مراجعهاش را اینگونه بازگو کرد:مدتی است تصمیم گرفتهام ازدواج کنم برای همین به خواستگارانم توجه …
توضیحات بیشتر »پیر خراباتی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – پیر خراباتی- وقتی مهمانها رفتند، زود رفتم از زیرسیگاری یک سیگار نیمهسوخته برداشتم و چپاندم توی جیبم. یکی از لیوانها کمی مشروب داشت. آن را سر کشیدم و به حیاط خزیدم و پشت درختها سیگار را روشن کردم. پسری هشت ساله بودم که هر وقت …
توضیحات بیشتر »خوبها بد نمی شوند
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خوبها بد نمی شوند- از برادرم پول خواستم. مشغول جابه جا کردن وسایل روی میزش شد و گفت: «شرمنده. ندارم.» اصرار کردم: «داری. بده بهت پس میدم.» گفت: «نمیخوام منت بذارم، ولی تا حالا چندبار بهت قرض دادم. هر بار گفتی پس میدم. هیچبار هم …
توضیحات بیشتر »به شیرینی دوستی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – به شیرینی دوستی – انگار همین دیروز بود که آمدیم خانه جدید و کمکم توی محل جا افتادیم. ولی حالا آقای نقوی زنگ زده بود به مادر و گفته بود سر سال شده و مادر میخواهد بماند یا برود. آن روز وقتی از مدرسه …
توضیحات بیشتر »خوشبختی من
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خوشبختی من – فکر میکردم خواب میبینم که تلفن زنگ میزند. آنقدر خسته بودم که حتی نمیتوانستم دستم را دراز کنم و گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت بردارم. یادم آمد آن روز در شرکت چندتا جلسه داشتیم و بعد هم که آمده …
توضیحات بیشتر »کنجکاوی کودکان درباره خدا
اختصاصی مجله روزهای زندگی – کنجکاوی کودکان درباره خدا – خانم جوان بیستونه سالهای به نام مریم همراه دختر پنج سالهاش رها وارد اتاق مشاوره شدند. پس از سلام و احوالپرسی صمیمی با مادر و دختر، ظرف شکلات را جلوی رها گرفتم و از او خواستم هر تعداد که دوست …
توضیحات بیشتر »