آخرین نوشته ها

ماهی‌های حوض

ماهی های حوض

  اختصاصی مجله روزهای زندگی– ماهی‌های حوض – گفتم: «از قدیم گفتن خواستن توانسته. من می‌خواستم رشته دلخواهم قبول بشم، اما نشد.» خاله مرجان گفت: «گیریم شکست خوردی، اما دنیا به آخر نرسیده. شکست گاهی مقدمه‌ای برای پیروزیه.» آهی کشیدم و گفتم: «شما روان‌شناس‌ها این حرف‌ها رو می‌زنین تا مردم …

توضیحات بیشتر »

فاطمه گودرزی خانواده‌ای عجین با هنر و سینما

فاطمه گودرزی

اختصاصی مجله روزهای زندگی– فاطمه گودرزی خانواده‌ای کاملا هنری دارد. این هنرپیشه مطرح سینمای ایران همسر عبدا… گنجی، کارگردان سینماست. پسر او پویان هم بازیگر سینما محسوب می‌شود و به‌طور رسمی کارهای هنری انجام می‌دهد. در واقع باید گفت خانواده گنجی و گودرزی کاملا هنری و سینمایی هستند و در …

توضیحات بیشتر »

نفس‏های خاموش

نفس‏های خاموش

اختصاصی مجله روزهای زندگی – نفس‏های خاموش – سالی که طاعون آمد، به خواست خودم از بیمارستان مرکزی استان به منطقه ‏ای در مرز منتقل شدم. چند جعبه از انواع داروها تحویل گرفتم و با درشکه دولتی عازم شدم. من درس طب اروپایی خوانده بودم. به طب سنتی هم آشنایی …

توضیحات بیشتر »

شناور

شناور

اختصاصی مجله روزهای زندگی – شناور– برای نهمین سالگرد ازدواج‌مان رعنا را به رستوران شیک و معروفی بردم. پسرم ایلیا خوشحال بود و مدام برای من و مادرش شیرین‌زبانی می‌کرد. ایلیا تابستان پنج ساله می‌شد.رعنا گفت: «امشب خیلی زحمت کشیدی، ولی اصلا لازم نبود ماشین دوستت رو قرض بگیری.» لبخندی …

توضیحات بیشتر »

زندگی کف خیابان

زندگی کف خیابان

اختصاصی مجله روزهای زندگی – زندگی کف خیابان – مهرسا هستم، بیست‌وهشت سال دارم. پنج فرزند هستیم و من دختر بزرگ خانواده هستم. پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین داشت و مادرم کارمند یک سازمان نیمه‌دولتی بود. تا جایی که یادم می‌آید زندگی پرتنشی داشتیم. در روزهایی که به حمایت و …

توضیحات بیشتر »

زن اغواگر و طعمه‌هایش

زن اغواگر و طعمه‌هایش

  اختصاصی مجله روزهای زندگی – زن اغواگر و طعمه‌هایش – غفور با خستگی و کسالت بیدار شد. به ساعت نگاه کرد. داشت دیرش می‏شد. سریع لباس سربازی‏ اش را پوشید و خواست از خانه برود. مادرش گفت: «یه چیزی بخور بعد برو.» غفور پوتینش را پوشید و گفت: «دیرم …

توضیحات بیشتر »

عشق معجزه می‌کند

عشق معجزه می‌کند

  اختصاصی مجله روزهای زندگی – عشق معجزه می‌کند- سه سال رفته بودم خواستگاری مریم و هربار پدرش مخالفت کرده بود. پدرم مرد خوش‌نامی نبود و پدر مریم معتمد محل و مردم بود. از وقتی چشم باز کرده بودم مریم را دیده بودم که همسایه‌مان بود و دوست صمیمی خواهرم …

توضیحات بیشتر »

روزی که بزرگ شدم

روزی که بزرگ شدم

  اختصاصی مجله روزهای زندگی – روزی که بزرگ شدم- باز هم فریاد پدرم و کلمات توذوق‏زن او دلم را لرزاند. هر وقت دعوایم می‏کرد، دست و پایم را گم می‏کردم. بیرون از خانه هم پسری ترسو و بی‏ اعتمادبه ‏نفس بودم. همه می‏توانستند اذیتم کنند و اشکم را در …

توضیحات بیشتر »

جایی گوشه قلبم هنوز روشن است

جایی گوشه قلبم هنوز روشن است

اختصاصی مجله روزهای زندگی – جایی گوشه قلبم هنوز روشن است- تقی که رفت می‌دانستم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم، ولی باید سایه سر بچه‌ها می‌بودم و نمی‌گذاشتم رفتنش کمرم را خم کند. سال‌ها بود مواد مصرف می‌کرد، بارها با کمک برادرش اسماعیل او را بردیم کمپ، ولی نتوانست ترک کند. …

توضیحات بیشتر »

دزدی درقامت دوست

دزدی

  اختصاصی مجله روزهای زندگی –دزدی درقامت دوست – آن‌قدر برای پیدا کردن کار این در و آن در زده بودم که خسته شده بودم و همه‌چیز را رها کرده بودم. موسیقی خوانده بودم با این امید که روزی بتوانم شاگردان زیادی تربیت کنم و آرزویم این بود که موسیقی …

توضیحات بیشتر »