اختصاصی مجله روزهای زندگی – داستان بعد از طوفان – میروم لب آب و خیره میشوم به امواج خروشان دریا. امروز دریا مثل افکار من متلاطم است. از کودکی با دریا خو گرفتهام. بوی شوری دریا برایم همیشه خوشایند بوده و با آن احساس نزدیکی میکنم. اکثر روزهایی که من آرام هستم دریا هم آرام و آبی است و روزهایی که من پریشانم دریا متلاطم و طوفانی است. انگار من جزئی از دریا هستم.
پدرم مغازه نجاری داشت، ولی عمویم ماهیگیر بود و از بچگی مرا با خودش به دریا میبرد. همیشه میگفت: «ما مردم جنوب چرخ زندگیمون از این دریا میچرخه.»
درست میگفت. دریا برای ما پر از خیر و برکت بود.
پدرم دلش میخواست من درس بخوانم و به دانشگاه بروم، اما من درسخوان نبودم و بعد از گرفتن دیپلم رفتم خدمت سربازی. دو سال دور از خانه و خانواده بودم و خیلی سخت گذشت. دلم برای خانواده و قوم و خویش و صدای دریا تنگ میشد، اما خب زندگی مراحل مختلفی دارد که باید از آن عبور کرد.
از خدمت که برگشتم پدرم یک شب سر سفره شام به من نگاه کرد و گفت: «من دیگه توان قبل رو ندارم. خودت برو مغازه رو بچرخون، درآمدش هم بردار برای خودت.»
فوری گفتم: «من که خرجی ندارم. کار میکنم، پولش رو هم برای خونه خرج میکنم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «اینطور نمیشه. تو باید زن بگیری، سر و سامون بگیری. زن گرفتن هم خرج داره.»
سر پایین انداختم و گفتم: «حالا که هنوز وقتش نیست.»
پدرم گفت: «خودم آستین بالا میزنم و هر دختری رو که خواستی برات میگیرم.»
پدرم خانه ماند و من نجاری را اداره میکردم. درآمدم خوب بود. دو شاگرد زرنگ هم داشتم و کلی سفارش میگرفتیم. خرج خانه را خودم میدادم و هر ماه مبلغی هم پسانداز میکردم. اوضاعم خوب بود. مادرم میخواست یکی از دخترهای فامیل را برایم بگیرد، اما من دلم میخواست با عشق و علاقه ازدواج کنم و تا آن وقت که بیست و دو سالم بود هیچ دختری نتوانسته بود قلبم را به تپش در بیاورد. یک روز که مغازه بودم، دختر قدبلند و شیکی آمد و سفارش کتابخانه داد. چهرهاش شبیه جنوبیها نبود و چشمهای سبزی داشت. نمیدانم چه شد که در همان برخورد اول جذبش شدم. شاید همین تفاوتهایش بود. لهجهاش هم به جنوبیها نمیخورد.
از روی گوشی موبایل مدل کتابخانهای را که میخواست نشانم داد و من خواستم آن عکس را به موبایلم بفرستد. اینطوری شد که شمارهاش را ذخیره کردم. چند روز بعد پیام دادم و در مورد رنگ کتابخانه سوال کردم. البته میخواستم سر صحبت را با او باز کنم. اسمش نازنین بود. دانشجوی شهر ما بود و از کرج آمده بود. آنقدر از نازنین خوشم آمده بود که تماموقت خودم روی کتابخانهاش کار میکردم. میخواستم بهترین کتابخانه را برای او درست کنم.
بالاخره کتابخانه آماده شد و آمد آن را ببرد. نمیدانم چطور جسارت پیدا کردم که جلوی در مغازه به او گفتم: «شما خیلی دختر خاصی هستین. خوش به حال نامزدت!»
گفت: «من نامزد ندارم.»
بیاختیار لبخند زدم و گفتم: «راستش من ازت خوشم اومده.»
فوری اخمهایش توی هم رفت. گفتم: «فکر بد نکن… نیتم خیره.»
همانطور با اخم گفت: «آقا من وقت ندارم.»
دیگر چیزی نگفتم و او هم رفت. شب و روزم را با فکر نازنین میگذراندم. نمیتوانستم به او پیام بدهم چون زیبا و تحصیلکرده بود، اما من نجاری ساده بودم. بعد از دو هفته طاقت نیاوردم و به او پیام دادم و خواستم ببینمش. جواب داد که چرا او را فراموش نکردهام؟ گفتم که چون دختر خاص و متفاوتی است که هرگز نمیشود او را فراموش کرد. دعوت مرا به کافیشاپ قبول کرد. برای دیدار او بیقرار بودم. مدام تمرین میکردم که چه حرفهایی بزنم. بالاخره او تحصیلکرده بود و باید خوب حرف میزدم.
وقتی او را دیدم که روبهرویم سر میز نشسته، هرچه را میخواستم بگویم فراموش کردم. فهمید مضطربم. خودش رشته صحبت را دست گرفت و چقدر هم خوب حرف میزد، مثل یک خانم واقعی و اصیل.
در دومین قرار ملاقاتمان گفتم: «نازنین، من میخوام مادرم رو بفرستم خواستگاری.»
ابروهایش بالا رفت و گفت: «میدونی من برای ازدواج شرایط خاصی دارم. شرایطی که فکر نمیکنم تو داشته باشی.»
جا خوردم، اما پرسیدم: «چه شرایطی؟!»
خیلی رک گفت: «من زن کسی میشم که هم خونه داشته باشه هم ماشین مدل بالا. راستش من تحمل سختی و بیپولی رو ندارم.»
از آن روز با خودم عهد بستم هر جور شده زودتر پول زیادی به دست بیاورم و بعد نازنین را مال خود کنم. نجاری را سپردم دست شاگردها و رفتم در بنگاه املاک پسرعمویم کار کردم. چند ماهی گذشت، اما درآمد این کار بیشتر از نجاری نبود و راه به جایی نبردم. یک روز که با رفیق قدیمیام که وضع مالیاش در این چند سال خیلی خوب شده بود، رفتیم لب آب قدم بزنیم، لابهلای حرفهایم به او گفتم: «حسام راستش من باید هر جور شده زودتر پولدار بشم!»
حسام متعجب نگاهم کرد و گفت: «ماجرا چیه رفیق؟»
داستان عشق نازنین و خواستههای او را گفتم و بعد حسام گفت: «یه کار نون و آبدار سراغ دارم، اما جیگر میخواد. هستی؟
فوری گفتم: «هستم!»
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «راستش پسرخالهام یه لنج داره که از اون ور آب سیگار و عطر و ادکلان و اینجور چیزها میاره و ما اینجا اونها رو آب میکنیم.»
متعجب گفتم: «پس پسرخالهات تاجره و صدات در نمیاد!»
حسام نفس بلندی کشید و گفت: «تقریبا.»
گفتم: «خب بگو تو تجارتخونهاش دست ما رو هم بند کنه.»
حسام منمن کرد و گفت: «تجارتخونه که نداره. جنسها رو هر دفعه یکی از ماها رد و اینور آبش میکنیم.»
جا خوردم و گفتم: «یعنی جنس قاچاق میکنید؟»
حسام لبی گزید و گفت: «صدات رو بیار پایین. میخوای همه بفهمن؟»
آهسته گفتم: «اگه درآمدش خوبه منم هستم.»
جواب داد: «یه ساله بارت رو میبندی.»
اینطوری شد که من رفتم با حسام و پسرخالهاش کار کردم. میخواستم راه صدساله را یکشبه بروم. میخواستم زودتر پول و پله حسابی به جیب بزنم و با نازنین ازدواج کنم.
اولین سفر دریایی استرس داشتم. طوری جنس قاچاق میآوردیم که شب برسیم و در چند کیلومتری شهر لنگر میانداختیم و جنسها را در وانت بار میزدیم. چند ماه که گذشت ماشین خریدم و رفتم سراغ نازنین و گفتم: «همونطور که خواستی دارم تلاش میکنم پولدار بشم!»
نازنین خندید و گفت: «اینطور که تو لاکپشتی پیش میری من شوهر میکنم و بچهدار میشم و بعد تو پولدار میشی.»
سری تکان دادم و گفتم: «نه، اینطوری نیست. چند ماه دیگه دست پر میام خواستگاریت بعد هم که خونه خریدم سندش رو میزنم به نامت و عروسی میکنیم.»
نازنین خندهای کرد و گفت: «نکنه گنج پیدا کردی؟!»
گفتم: «همین روزاست که نجاری رو میکنم کارگاه و یک عالمه کارگر استخدام میکنم.»
گفت: «میبینم که زرنگ شدی.»
با لبخند گفتم: «حالا کجاش رو دیدی؟! میخوام کاری کنم که مثل یه ملکه زندگی کنی.»
نازنین گفت: «منتظرت میمونم.»
سر سال عقد کردیم. همه برنامههایم…
ادامه این مطلب را در مجله 615 نوشتاری که هم اکنون در کیوسکهای مطبوعاتی سراسر کشور موجود است مطالعه کنید و یا از قست دانلود وب سایت PDF نشریه را خریداری کرده و در گوشی و تبلت خود مطالعه کنید
نویسنده: یلدا مقصودی