تصمیم سرنوشت‌ساز

تصمیم سرنوشت‌ساز
 

داستان اختصاصی مجله روزهای زندگی – تصمیم سرنوشت‌ساز – خسته و هلاک بودم و دلم می‌خواست مترو زودتر خلوت شود تا بروم خانه. همیشه ساعت نه شب می‌رسیدم و تازه یا باید غذا درست می‌کردم یا اگر غذایی از ظهر مانده بود به درس و مشق میلاد می‌رسیدم. میلاد هم اذیت می‌کرد و بیشتر شب‌ها با قهر و داد و فریاد می‌خوابیدیم. علت رفتارش را می‌دانستم. از وقتی از پدرش جدا شده بودم با من بداخلاقی می‌کرد و مرا مقصر می‌دانست. هر قدر برایش توضیح می‌دادم زندگی با پدرش فقط باعث می‌شد بیچاره‌تر شویم قبول نمی‌کرد و مدام بهانه می‌گرفت.
سه سال بود توی مترو دست‌فروشی می‌کردم. درست دو ماه بعد از این‌که از احمد جدا شدم. ده سال با احمد زندگی کردم و وقتی دیگر نتوانستم کاری کنم که مواد را ترک کند و قمار را کنار بگذارد از او جدا شدم. روزهای اول زندگی‌مان خوشبخت بودیم، ولی چهار سال بعد از به دنیا آمدن میلاد انگار احمد یکی دیگر شد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده که احمد برای به دست آوردن پول حاضر است هر کاری بکند. یکی از دوستانش در شهری دور پروژه‌ای ساختمانی گرفته بود و احمد که کار سیم‌کشی ساختمان‌ها را گرفته بود بعد از چند ماه رفت‌وآمد گفت می‌خواهد او هم پروژه بگیرد، ولی به سرمایه نیاز دارد. سرمایه‌ای که امکان نداشت ما بتوانیم تهیه کنیم. هرقدر من و پدرش گفتیم به چیزی که دارد قانع باشد فایده‌ای نداشت. احمد با اعتبار دوستانش وام‌های سنگین گرفت و خودش را به آب و آتش زد، ولی آن‌قدر مشکلات مختلف پیش آمد که احمد ماند و بدهی‌ها و زندگی از هم پاشیده‌مان. مدتی زندانی شد و وقتی آزاد شد رفت سراغ مواد. دو بار با کمک پدرش و برادرم بردیمش کمپ و ترک کرد، ولی دوباره رفت سراغ همان دوستان قدیمی و حالا دیگر قمار هم می‌کرد و وقتی پولی نداشت وسایل خانه را می‌برد.
آن روز داشتم توی مترو روسری و شال می‌فروختم که زنی همسن و سال خودم با صدای بلند شروع کرد به تبلیغ لوازم آرایشی که توی کوله‌ای بزرگ گذاشته بود. اولین بار بود می‌دیدمش. زبان چرب و نرمی داشت و کاری کرد که خیلی زود نیمی از لوازمش فروش رفتند. من و فاطمه که مدت‌ها بود توی آن خط کار می‌کردیم عصبی شده بودیم. فاطمه توی شلوغی خودش را به من رساند و با حرص گفت: «این دیگه کیه؟ مهره مار داره. نذاشت صدای ما به کسی برسه. بعدشم دیدی چه‌جوری جنس‌هاش رو فروخت.» گفتم: «ولش کن. ما کار خودمون رو می‌کنیم. شاید بره واگن‌های دیگه.» فاطمه به شلوغی واگن نگاه کرد و گفت: «عمرا اگه از اینجا بره. حالا ببین. این رو باید بیرون کرد.» تا به خودم بجنبم خودش را رساند به زن و با صدای بلند گفت: «چته خانم؟ نمی‌بینی بقیه هم دارن کار می‌کنن؟ بذار صدا به صدا برسه.» زن لبخندی از سر آرامش زد و با لحنی مهربان گفت: «من معذرت می‌خوام. ببخشید. شما بفرمایید.» بعد مداد چشمی را گرفت جلوی فاطمه و گفت: «از طرف من قبول کنید. می‌خوام جبران کنم.» فاطمه که رفته بود دعوا کند وا رفت. زن دستش را گرفت و مداد را گذاشت توی دستش و خودش را رساند به در و توی ایستگاه بعدی پیاده شد. نمی‌دانم چرا خوشم آمد ازش و فکر کردم همین برخوردش است که باعث می‌شود جنس‌هایش را زود بفروشد و دلم می‌خواست باز هم ببینمش.
هفته بعد دیدمش و فهمیدم اسمش سیماست. ازش لوازم آرایش خریدم و با هم دوست شدیم. یک بار سر ظهر گفت: «بیا این ایستگاه پیاده شیم یه چیزی بخوریم. مهمون من.» آن روز فاطمه نیامده بود و این بهترین فرصت بود. سیما دست‌ودلباز و خوش‌برخورد بود و مرا برد رستوران. با خودم فکر کردم دفعه بعد من او را دعوت کنم، ولی دلم می‌خواست دعوتش کنم خانه و درمورد مشکلاتم حرف بزنم. یک بار گفته بود چند ترم روان‌شناسی خوانده و وقتی پدرش از دنیا رفته مجبور شده دانشگاه را رها و کار کند. چند جا کار کرده بود و به خاطر برخوردهای بد کارفرماها تصمیم گرفته بود برای خودش کار کند.
ولی یک هفته بعد درست وقتی می‌خواستم به سیما بگویم شب بعد شام بیاید خانه‌ام چیزی را دیدم که باور نمی‌کردم. سیما توی شلوغی، در یک لحظه کیف پول زنی را که جلوی در واگن ایستاده بود و می‌خواست پیاده شود انداخت توی کوله لوازمش و زن بدون این‌که بفهمد پیاده شد. خشکم زده بود و اصلا باورم نمی‌شد. سیما آن‌قدر خونسرد بود که حتی وقتی دید من کارش را دیدم چشمکی زد و با صدای بلند گفت: «خانم‌های قشنگی که تازه سوار شدید لوازم من همه مارک هستن…»

ادامه این مطلب را در مجله 615 نوشتاری که هم اکنون در کیوسکهای مطبوعاتی سراسر کشور موجود است مطالعه کنید و یا از قست دانلود وب سایت PDF نشریه را خریداری کرده و در گوشی و تبلت خود مطالعه کنید

نویسنده: محدثه گودرزنیا

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *