اختصاصی مجله روزهای زندگی – در حسرت یک زندگی عادی – توی خانهمان حمام نداشتیم. خیلی از همسایهها هم مثل ما بودند. تابستانها مادرم آب گرم میکرد و وقتی پدر و برادرم مهدی خانه نبودند همانجا توی حیاط خودمان را میشستیم. ولی پاییز و زمستان که میشد میرفتیم حمام عمومی محله که معروف بود به حمام بیبی. روزهای حمام عمومی آنقدر خوش میگذشت که دلمان نمیخواست بیاییم خانه، ولی بعد از اتفاقی که افتاد رفتن به حمام بیبی برایم شد کابوس.
من و مریم، خواهر بزرگترم، با انسیه و مونس که همسایه دیوار به دیوارمان بودند صمیمی بودیم. وقتی نوجوان شدیم مادر اجازه داد خودمان تنهایی برویم حمام بیبی. ما هم تصمیم گرفتیم روزهایی برویم که انسیه و مونس هم میآمدند. خوراکی میبردیم و آفتاب که داشت غروب میکرد برمیگشتیم خانه.
پدرم اجازه نداده بود بیشتر از سوم راهنمایی درس بخوانیم و من و مریم هم مثل مادر شدیم خیاط. مادرم در اتاق طبقه بالای خانهمان کار میکرد و بعد از صبحانه من و مریم خانه را تمیز میکردیم و میرفتیم پیش او.
اولین باری که جعفر را دیدم روزی بود که مادر و خواهرش آمدند خانهمان تا مادر برایشان لباس بدوزد. همان روز حس کردم مادر جعفر از من خوشش آمده. وقتی داشتند میرفتند و من برای بدرقهشان تا جلوی در حیاط رفتم، جعفر را دیدم. نشسته بود توی ماشینی که جلوی خانهمان پارک کرده بود. داشتم با مادر و خواهرش خداحافظی میکردم که دیدم مادرش اشاره کرد پیاده شود. خجالت کشیدم چون حس میکردم مادر جعفر میخواهد مرا به او نشان بدهد. حتی از مادر پرسیده بود من چند سالهام و چقدر درس خواندهام.
وقتی جعفر جلو آمد و سلام کرد، مادرش گفت: «منجوقدوزی و گلدوزی لباسها رو محبوبه خانم انجام میده. منم گفتم تو توی بازاری شاید بتونی براش کار بگیری.» جعفر سرش را تکان داد و گفت: «چشم. میسپرم ببینم کسی هست کار بده بهشون.» آن روز وقتی در را بستم قلبم تند میزد و حس میکردم پاهایم مال خودم نیستند. با همان نگاه اول به او علاقهمند شده بودم و میدانستم تا مریم ازدواج نکند پدرم اجازه نمیدهد من ازدواج کنم. از آن روز به بعد جعفر مرد رویاهایم شد و یک هفته بعد وقتی مادرش برای پرو لباس آمد لحظهشماری میکردم به بهانه خداحافظی و بدرقه او بروم جلوی در و جعفر را ببینم. همان روز بود که مادر جعفر گفت روز بعد بروم بازار تا پسرش مرا به صاحب یکی از تولیدیهای لباس معرفی کند. مادر که داشت پایین دامن لباس مادر جعفر را مرتب میکرد گفت: «والا نفیسه خانم اونقدر کار سرمون ریخته که اگه محبوبه یک ساعت کنار دستم نباشه لنگ میمونم. انشاءا… بذاریم برای دفعه بعد.» نفیسه خانم که خم شده بود تا کار مادر را تماشا کند گفت: «حالا یکی-دو ساعت به جایی برنمیخوره. ماشاا… محبوبه خانم اونقدر هنرمنده حیفه این فرصت رو از دست بده. بعدشم، همیشه که پدر و مادر نیستن. زن باید دستش توی جیب خودش بره.» و آنقدر گفت تا مادر راضی شد روز بعد مرا ببرد بازار.
آن شب از خوشحالی خوابم نمیبرد. مدام فکر میکردم روز بعد هم میتوانم جعفر را ببینم و شاید هم چند کلمهای با هم حرف بزنیم. مدام فکر میکردم لابد او هم مثل من بیخواب شده و منتظر است صبح از راه برسد.
جعفر و پدرش مغازه لوازم آشپزخانه داشتند. وقتی من و مادر وارد مغازه شدیم جعفر داشت وسیلههایی را که یکی از مشتریها خریده بود برایش بستهبندی میکرد. کارش که تمام شد به شاگردش گفت ما را ببرد همان تولیدی که قرار بود کار مرا ببیند و اگر پسندید برایش کار کنم. رفتارش معمولی بود و همین باعث شد جا بخورم. فکر میکردم گرمتر و صمیمیتر رفتار میکند، ولی اینطور نبود و من به خودم گفتم حتما جلوی پدرش و مادر من اینقدر سرد بوده.
یک ماه رازی را که در قلبم بود پنهان نگه داشتم، ولی بالاخره دیگر نتوانستم تحمل کنم و همهچیز را به انسیه گفتم. پاییز بود و توی حیاط خانه آنها داشتیم برای پختن رب انار آماده میشدیم. وقتی رفتیم توی زیرزمین تا دیگ را بیاوریم، انسیه گفت: «چرا براش نامه نمینویسی؟ لابد اونم مثل تو خجالت میکشه حرف دلش رو بزنه.» آنقدر از تصور این کار ترسیده بودم که با عصبانیت گفتم: «خل شدی انسیه؟! میدونی اگه بابام و مهدی بفهمن چه بلایی سرم میارن؟» انسیه با خونسردی شانه بالا انداخت و گفت: «چطوری میخوان بفهمن؟ اون که نمیاد جار بزنه تو براش نامه نوشتی. الانم که مادرت اجازه میده تنهایی بری بازار کار بگیری. اینجوری باید بشینی ببینی اون کی به حرف میاد.»
آن روز مطمئن بودم چنین کاری نمیکنم، ولی دو هفته بعد با دستهایی که میلرزیدند نامهای را که برای جعفر نوشته بودم گذاشتم روی میزی که پشتش نشسته بود و از مغازه زدم بیرون. آن روز پدرش نبود و من هم تنها رفته بودم بازار. قلبم آنقدر تند میزد و با اینکه پاییز بود آنقدر عرق کرده بودم که حس میکردم همین حالاست که بیهوش شوم. سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم که اگر پدر و مهدی بفهمند چه اتفاقی میافتد، ولی نمیتوانستم. بهجای اینکه بروم کارگاه و کارهای جدید را تحویل بگیرم رفتم داخل مسجد بازار و مدتی آنجا نشستم. فقط چند کلمه نوشته بودم و مدام فکر میکردم لابد این چند کلمه را هزار بار میخواند. چون اگر او برای من نامه مینوشت هزار بار آن کلمهها را میخواندم و نامهاش را به سینهام میچسباندم.
حالا دیگر مادر و خواهر جعفر مشتریهای دائمی مادرم بودند و مدام منتظر بودم مرا برای جعفر خواستگاری کنند؛ ولی هیچکس در این مورد حرفی نمیزد و من روز به روز نگرانتر میشدم. انسیه میگفت نگرانیام بیخود است چون تا مریم ازدواج نکند پدر و مادرم اجازه نمیدهند من ازدواج کنم و مادر جعفر هم این را میداند و صبر کرده تا مریم ازدواج کند. این حرفها باعث میشدند دلم خوش شود و فکر کنم به قول انسیه همین دورهای که من و جعفر صبر کردهایم باعث میشود وقتی به هم رسیدیم همهچیز شیرینتر و قشنگتر باشد.
دو هفته بعد از اینکه نامه را به جعفر دادم دوباره رفتم بازار. مادر گفته بود دو دست لیوان از مغازهشان بخرم و همین بهترین بهانه بود تا جواب نامهام را از جعفر بگیرم. از پشت ویترین دیدم تنهاست و دلم ریخت. وقتی رفتم داخل باز هم مثل همیشه بود و انگار نه انگار من برایش نامهای نوشته بودم. وقتی داشت لیوانهایی را که خریده بودم میداد دستم، بدون اینکه نگاهم کند گفت: «من یکی دیگه رو دوست دارم محبوبه خانم. هنوز با مادرم حرف نزدم. ولی انشاءا… بعد از محرم و صفر…» سرم داشت گیج میرفت. نفسم تنگ شده بود و دلم نمیخواست بفهمد جوری شدهام که انگار دنیا را توی سرم کوبیدهاند. فقط توانستم بگویم: «خواهش میکنم حرفی از…» سرش را تکان داد و نگذاشت ادامه بدهم. گفت: «خیالتون راحت. همون روز پارهاش کردم ریختم دور…»
تا به خانه برسم حرفی که زده بود بارها و بارها مثل پتک توی سرم کوبیده شد. وقتی مریم در را باز کرد و گفت: «وا! چته؟! چرا اینقدر رنگت پریده؟» بغض داشت خفهام میکرد. فقط گفتم: «خیلی سرده… یخ کردم…»
تب داشتم و مادر تا صبح چند بار آمد بالای سرم. یک بار هم نزدیک اذان پدرم آمد و گفت حاضر شوم برویم درمانگاه، ولی نمیخواستم جایی بروم، نمیخواستم از خانه دور شوم، حس میکردم اگر از خانه بیرون بروم دختری را که جعفر دوستش دارد همهجا میبینم. وقتی به جعفر فکر میکردم خجالت میکشیدم. حتما موقع خواندن نامهام کلی توی دلش خندیده بوده، حتما فکر کرده بیحیا هستم و همین دلش را زده… حتما… این فکرها دست از سرم برنمیداشتند و باعث میشدند بیمارتر شوم.
نمیتوانستم حقیقت را به انسیه بگویم. فکر میکردم اینطوری او هم به من میخندد. بهخاطر همین وقتی پرسید جواب جعفر چه بوده، گفتم او هم مرا دوست دارد و منتظر است مریم ازدواج کند تا مادرش را بفرستد خواستگاری.
چند ماه بعد مریم عروسی کرد و رفت سر خانه و زندگی خودش و کمکم خواستگارها در خانهمان را زدند. دلم میخواست جعفر را فراموش کنم و به همین دلیل به یکی از خواستگارهایم جواب مثبت دادم. ولی بعد از چند روز پیغام فرستادند میدانند کس دیگری را میخواهم و قرار عقد را به هم زدند. آن شب مهدی با عصبانیت گفت: «از کی تا حالا عاشق شدی که ما خبر نداریم؟ کی رو میخوای که همه میدونن غیر از ما؟!» زبانم بند آمده بود. آنقدر ترسیده بودم که فلج شده بودم. مهدی که دوباره فریاد زد: «چیکار کردی؟!» گفتم: «هیچی به خدا داداش… من نمیدونم…» مادر کوبید روی پایش و گفت: «اومدن تحقیق، توی حمام یکی بهشون گفته تو یکی دیگه رو میخوای، اون هم تو رو میخواد. آبرومون رفت. طرف گفته واسه هم نامه هم مینویسید! تو واسه کی نامه نوشتی؟! اگه میخوادت چرا نمیاد جلو که دهن مردم بسته بشه؟» حالا تازه کمکم داشتم میفهمیدم چه اتفاقی افتاده. خانواده خواستگارم برای تحقیق رفته بودند توی محل و انسیه همهچیز را گفته بود. نمیتوانستم از او عصبانی باشم. انسیه فکر میکرد واقعا قرار است جعفر بیاید خواستگاریام و من بهخاطر پافشاری خانوادهام جواب مثبت دادهام و به خیال خودش خواسته بود کاری کند که خواستگارهایم دست از سرم بردارند. مهدی مشتش را کوبید توی دیوار و فریاد زد: «یا حرف بزن یا از این به بعد حق نداری پات رو از خونه بذاری بیرون! بدبخت، شدی نقل و نبات مجلس مردم! دیگه یه خواستگارم در این خونه رو نمیزنه…» برایم مهم نبود. هر اتفاقی میافتاد حاضر نبودم بگویم من برای جعفر نامه نوشتم و او گفت دختر دیگری را دوست دارد. حتی مهم نبود که دیگر ازدواج نکنم و مردم پشت سرم حرف بزنند. فقط دلم میخواست وردی بلد بودم که وقت خواندنش غیب میشدم و برای همیشه از آنجا میرفتم. این تنها راه خلاصشدن از زخم زبان خانوادهام و پچپچ مردم محل پشت سرم بود. ولی میدانستم فقط در افسانههاست که آدمها میتوانند برای همیشه از جلوی چشم دیگران غیب شوند و من تا وقتی در آن محله زندگی میکنم نه خواستگاری دارم و نه یک زندگی عادی مثل بقیه مردم.
برچسبداستان در حسرت یک زندگی عادی
مطلب پیشنهادی
ضایعات عشق و آریوی مخوف
اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف- مهرداد که با سرعت میراند، وسط …