اختصاصی مجله روزهای زندگی – غم های ماندگار – با دیدن عکس چهرهنگاری شده، برقی در چشمان نگهبان برج درخشید و گفت: «اگر اشتباه نکنم، خودش است. حالا مطمئنتر شدم، همان پسره است، چندین بار به ساختمان آمده بود.»
بازپرس گفت: «منظورتان را واضحتر بیان کنید.»
-باید در گوشهای خلوت با شما صحبت کنم.
نگهبان ساختمان با بازپرس به گوشهای خلوت رفتند و چند دقیقه بعد بازپرس خطاب به ماموران دستوراتی داد و ماموران عازم ماموریتی شدند. هیچکس متوجه صحبتهای نگهبان و بازپرس نشد.
باید تا بازگشت ماموران صبر میکردند. کارشناسان تشخیص هویت در آپارتمان محل وقوع جنایت مشغول آثاربرداری و تهیه عکس و فیلم از صحنه بودند. جسد خاطره پس از اعلام نظر پزشکان قانونی به آمبولانس پزشکی قانونی تحویل داده شد. با مرگ خاطره روزهای سختی در انتظار مهندس کیانوش بود. دقایقی بعد بود که ماموران مردی میانسال را که از موهای جوگندمی او و چروک روی صورتش معلوم بود بین 50 تا 60 سال دارد، به همراه مردی جوان و حدودا 30 ساله درحالیکه دستبند به دست داشت، در محل صحنه حاضر کردند. بازپرس تحقیقات خود را از مرد میانسال شروع کرد: «چند سال دارید و شغلتان چیست؟»
– آقای قاضی من علیرضا هستم، 54 سالهام و بنگاه املاک دارم.
-آدرس بنگاه املاک خود را بگویید.
– داخل همین شهرک، با این ساختمان 500 متر فاصله دارد.
-آیا تاکنون به این ساختمان تردد داشتهاید؟
– بله، من کارم خرید و فروش و اجاره املاک است. بیشتر این واحدها را من فروختهام و خیلی از آنها از طریق دفتر من به اجاره رفتهاند.
-آخرین باری که به این ساختمان آمدید، کی بود؟
-راستش من با این سن و سال سعی میکنم خودم کمتر برای بازدیدها بیایم. پسرهایم معمولا این کار را میکنند. آقای قاضی من نمیدانم چه اتفاقی افتاده است، اما من با این سن و سال تا به حال پایم به کلانتری باز نشده است. الان هم مغازه بودم، مشتری هم داشتم که ماموران آمدند و من و پسرم را آوردند. خدا را خوش میآید با آبروی کسی اینطور بازی شود؟ جلو چند تا مشتری به من دستبند زدند.
-مشخصات فرزندان پسر خود را بگویید.
-دوتا پسر دارم. یکی همین است که با من آوردهاند که 28 سال است و اسمش عرفان است. یک پسر 22 ساله هم دارم به نام فرزاد که الان نیست. یک دختر دمبخت هم دارم.
ظاهر عکس و اظهارات نگهبان به عرفان نمیخورد، ولی برای اطمینان بیشتر عرفان به رویت نگهبان و زهره رسید که آنها گفتند نه این فرد نبود. بنابراین عکس باید با فرزاد تطبیق داده میشد. بازپرس از علیرضا پرسید: «فرزاد الان کجاست؟»
-نمیدانم. میتوانم زنگ بزنم و بپرسم.
– تلفن همراه دارد؟
– آره، این هم شمارهاش!
با تلفن همراه علیرضا شماره تلفن فرزاد گرفته شد. قبل از آن بازپرس آموزشهای لازم را به علیرضا داد. گوشی فرزاد در حال زنگ خوردن بود و صدای گوشی علیرضا روی بلندگو بود: «الو بابا، من هستم. کجایی فرزاد جان؟»
-من بیرون هستم.
– سریع خودت را به مغازه برسان. حسابی کار داریم.
-بابا من نمیتوانم بیایم. مشکلی پیش آمده، فکر کنم توی دردسر افتادهام.
-چه مشکلی؟ مگر چه شده؟
– الان نمیتوانم بگویم بابا، بعدا که همدیگر را دیدیم میگویم.
-خب همین الان بیا مغازه تا ببینم چی شده؟
-نه الان نمیتوانم. دارم به سمت کرج میروم.
-نه این کار را نکن! کرج چهکار داری؟ سریع بیا سرمان شلوغ است.
-الان نمیتوانم بیایم. بعدا توضیح میدهم. فعلا خداحافظ.
بوقهای ممتد گوشی تلفن علیرضا نشانگر قطع تلفن از سوی فرزاد بود. جالب بود. فرزاد از به وجود آمدن مشکل و دردسر حرف میزد و حاضر نبود به مغازه برگردد.
علیرضا، پدر فرزاد، شروع به صحبت با آقای بازپرس کرد و گفت: «نمیدانم چه مشکلی پیش آمده است؟ تا الان فرزاد را با این همه هیجان و استرس ندیده بودم. ولی حاضرم هرگونه کمک و مساعدتی که لازم باشد برای مشخص شدن موضوع با شما داشته باشم.»
-فکر میکنید چطور میشود فرزاد را قانع کرد که به اینجا بیاید؟
– آقای قاضی نمیدانم. شنیدید که میگفت به سمت کرج میروم.
-باید هرطور شده او را برگرداند تا بتوان مشکل به وجود آمده را حل کرد.
پدر فرزاد فکر کرد و گفت: «یک راه به فکرم رسید. او به حرف خواهرش گوش میکند. خواهرش مائده را میگویم. الان در خانه است.
چارهای نبود. مائده به همراه مادرش با تلفنی که علیرضا به آنها کرد و گفت حتما خودشان را به آدرس برسانند، به محل جنایت آمدند. دوباره شماره تلفن فرزاد گرفته شد. این دفعه مائده شروع به صحبت کرد: «سلام داداش فرزاد. مائده هستم. کجایی؟»
-سلام آبجی عزیز. من همین دور و برم.
-ببین فرزاد عاقل باش، مشکلی برای بابا پیش آمده. الان باید خودت را برسانی به مغازه بابا.
-الان نمیتوانم بیایم. خودت یکجوری سر و تهاش را هم بیاور!
-مشکل بابا با آمدن تو حل میشود، بهتر است عاقل باشی.
– نه آبجی جان، نمیتوانم. من توی دردسر افتادهام. پای جان یک آدم وسط است. من بیگناهم. به خدا من تقصیری ندارم.
-فرزاد تو که نمیخواهی من و مامان و بابا و داداش عرفان بازداشت باشیم، پس بهتر است خودت را معرفی کنی.
مائده بیپرده با فرزاد صحبت کرد و نهایتا بازپرس با فرزاد حرف زد: «ببین پسر جان، پدر و مادر و برادر و خواهرت اینجا هستند. تو قطعا نمیخواهی برای آنها مشکلی پیش بیاید، پس خودت را به این آدرس برسان.»
-آقای قاضی، من بیگناهم. من کاری نکردهام. این یک پاپوش است.
-خب بهتر است وضعیت را از این بدتر نکنی و با فرار خودت همه را توی دردسر نیندازی.
-چشم میآیم. فقط شما قول بدهید به خانوادهام کاری نداشته باشید، بهخصوص خواهرم مائده. بعد هم به من کمک کنید.
بازپرس گفت: «باشد تا آنجایی که بشود کمک میکنم. همهچیز به صداقت شما بستگی دارد.
نیمساعتی طول کشید تا اینکه ماموران گفتند جوانی که خود را فرزاد معرفی کرده جلو ساختمان آمده و تقاضای ملاقات با شما را دارد.
با آمدن فرزاد، مادر و خواهر او آزاد شدند، اما برادر و پدر او برای تحقیق ماندند.
-فرزاد هستم، 22 ساله و در مغازه پدرم کار میکنم. مجرد هستم. سابقه کیفری ندارم.
– امروز کجا بودید؟
– امروز مثل همیشه ساعت نه صبح در مغازه را باز کردم، پدر و برادرم هم آمدند. بعدازظهر هم ساعت سه به مغازه آمدم. برادرم به مغازه نیامد و فقط پدرم آمد. چندتا مشتری آمدند که برای بازدید بردم.
-صحبت از دردسر و مشکل میکردی. منظورت چی بود؟
-راستش را بخواهید توی همین ساختمان چند واحد برای فروش و اجاره داریم. معمولا قبل از بازدید مشتری با صاحبخانه هماهنگ میکنیم. امروز یک زن و شوهر برای خرید خانه آمدند. چند تا فایل به آنها نشان دادم که گفتند تا نبینند نمیتوانند صحبتی کنند. چندتا واحد را هماهنگ کردم و رفتیم بازدید که یکی از واحدها توی همین ساختمان بود که بازدید کردند. سر راه یادم آمد که توی همین ساختمان یک واحد دیگر هم برای فروش هست. واحد آقای مهندس بود. فامیل او را نمیدانم، ولی چندبار مشتری برده بودم. همیشه خود مهندس حضور داشت، اما این اواخر بیشتر خانم او منزل بود و با هماهنگی با او اجازه بازدید داشتیم، تاآنجا که یادم است یک دختربچه هم داشتند. پدرم را بیشتر میشناختند، اما چون آپارتمانشان توی بنگاه ما فایل شده بود و چندبار من مشتری برده بودم، مرا هم میشناختند و میدانستند که پسر املاکی هستم. به مشتری گفتم که یک واحد دیگر هم هست، اما هماهنگی نکردهام. اگر خواستید هماهنگ کنم و آنجا هم سری بزنیم. مشتری گفت برای فردا ساعت 16 هماهنگ کن. الان عجله داریم و باید جایی برویم. این بود که با خودم گفتم سر راه به اطلاع آقای مهندس یا همسرشان برسانم. زن و مرد مشتری سوار آسانسور شدند و رفتند. من زنگ آپارتمان آقای مهندس را زدم. کسی باز نکرد. صدای تلویزیون شنیده میشد. انگار کسی داخل بود. بنابراین زنگ را دوباره زدم، اما کسی در را باز نکرد. دستم را روی در گذاشتم تا در بزنم، دیدم در باز شد. در واقع در روی هم بود و بسته نبود. از لای در داخل را نگاه کردم. تلویزیون روشن بود، اما صدایی نمیآمد. با صدای بلند گفتم کسی داخل خانه نیست؟ صدایی نشنیدم. فقط صدای ناله شنیدم. گفتم شاید اتفاقی افتاده باشد. کفشهایم را درآوردم و داخل رفتم. در پشت سرم بسته شد. البته بسته شدن در ناخواسته بود. همین که داخل اتاق شدم، با جسد غرق در خون خانم مواجه شدم. دست و پایم را گم کردم. حسابی ترسیده بودم. فرار را بر قرار ترجیح دادم. میدانستم که دردسر برایم درست میشود. این بود که سریع به سمت بیرون آپارتمان دویدم و شروع به پوشیدن کفشهایم کردم که دیدم خانمی چادری که جوان بود مقابلم سبز شد. مجبور شدم برای فرار ضربهای با مشت به صورت او بزنم و بدون اینکه کفشهایم را بپوشم فرار کردم. همسایهها هم با سروصدای آن خانم بیرون آمدند و من از ساختمان خارج شدم و در واقع فرار کردم. اما آقای قاضی به خدا من در قتل آن خانم دخالتی نداشتم. فقط ناخواسته به سمت آپارتمان کشیده شدم. ای کاش آنجا نرفته بودم. حس کنجکاوی مرا به داخل کشاند.
فرزاد درحالیکه صحبت میکرد مثل ابر بهاری اشک میریخت و تقاضای کمک میکرد.
-چه مدت در آپارتمان حضور داشتید؟
-حدود پنج -شش دقیقه. چون اول پذیرایی را حسابی جستوجو کردم بعد هم آشپزخانه و بعد هم اتاق خواب. یادم آمد زمانی که من داخل آپارتمان بودم یک بار زنگ آپارتمان زده شد، خواستم باز کنم، اما ترسیدم. چند دقیقهای صبر کردم. وقتی مطمئن شدم کسی نیست، فرار کردم.
-آیا حاضر به معرفی آن مشتری هستید؟ آن زن و شوهر را میگویم؟
-آره حتما. حتی میتوانید از واحدی که در طبقات بالا بردم و بازدید کردند سوال کنید که من دروغ نمیگویم.
-چه ساعتی بود؟
-ساعت دقیق آن را نمیدانم، اما هوا تاریک شده بود که به آپارتمان آقای مهندس رفتم. جلو در آپارتمان یک جفت کفش زنانه و بچگانه بود. من مطمئن شدم که خانم آقای مهندس داخل هستند وگرنه اصراری برای وارد شدن نداشتم.
-چرا تلفنی با آقای مهندس هماهنگ نکردید و حضورا رفتید؟
– چون سر راهم بود رفتم. مهندس خیلی اصرار کرده بود که حتما آپارتمان را بفروشیم. چون تاکید کرده بود، من دیدم مشتری خوبی هست و اهل خرید، بنابراین خواستم مطمئن شوم که فردا منزل هستند.
بازپرس و ماموران با راهنمایی فرزاد به چند طبقه بالاتر رفتند و از ساکنان آپارتمان که فرزاد مدعی بود به آنجا مشتری برده بود سوال کردند که آنها تایید کردند که چند ساعت قبل فرزاد به همراه زن و شوهری برای دیدن آپارتمان آمده بودند.
اظهارات فرزاد تاحدودی تطبیق میکرد، اما نکتهای که فرزاد از آن بیاطلاع بود، زنده ماندن صوفیا بود. برای اینکه خیال فرزاد راحت شود بازپرس به او گفت خانم آقای مهندس و فرزندشان صوفیا به قتل رسیدهاند. این ترفندی بود تا فرزاد بتواند راحتتر و بدون استرس حرف بزند. اظهارات فرزاد کتبا اخذ شد. زهره و نگهبان تایید کردند فردی را که دیدهاند همان فرزاد است. فرزاد هم منکر حضور در منزل و زدن ضربه به صورت زهره و فرار از صحنه و جا گذاشتن کفشهایش نبود و علت آن را ترس بیان میکرد. با توجه به دلایل و شواهد، فرزاد بازداشت و پدر و برادر او آزاد شدند. باید منتظر بهبود صوفیا میشدیم چراکه تمام سرنخها در حافظه کوچک او مخفی شده بود. حافظهای که صحنههای فجیع و غمناکی را در خود ضبط کرده بود…
ادامه دارد…
به قلم: محمد شهریاری
قاضی ویژه قتل تهران