معمایی به نام شاهده

اختصاصی مجله روزهای زندگی – معمایی به نام شاهده – اولین بار شاهده را توی قطار دیدم. مثل هر سال تابستان می‌رفتیم مشهد و همان‌جا دیدمش. دختر شر و شیطانی بود و برعکس من که ساکت و کم‌حرف و خجالتی بودم خیلی زود می‌توانست با بقیه دوست شود. اولین بار که در کوپه را باز کرد همه تعجب کردیم. ناهاری را که مادر آماده کرده بود خورده بودیم و بین خواب و بیداری تاب می‌خوردیم که صدایی تیز گفت: «ببخشید شما جا دارید من بیام پیش‌تون؟ داداشم راهم نمی‌ده توی کوپه خودمون.» مادرم جا خورد. از نظر او دختری با آن سن و سال نباید تک و تنها برای خودش می‌چرخید. بلند شد و گفت: «کوپه‌تون کدومه عزیزم؟ بیا من ببرمت به داداشت بگم…» شاهده حرف مادر را قطع کرد و گفت: «نه، نمی‌خوام برم اونجا. می‌خوام پیش شما باشم. اونجا پر پسره. حوصله‌شون رو ندارم، ولی اینجا خوبه. می‌خوام با اینها بازی کنم.» و با انگشتش من و خواهرم را نشان داد. پدرم خندید و گفت: «بذار بیاد تو. خودش می‌فهمه همبازی‌های خوبی انتخاب نکرده.» مادر راضی نبود، ولی گفت برای شاهده جا باز کنیم تا بنشیند کنارمان.
آن شب وقتی شاهده را در راهروی هتلی که پدرم گرفته بود دیدم، دویدم توی اتاق و به خواهرم گفتم: «همون دختره که می‌خواست عروسکم رو بگیره اینجاست.» آذردخت با بی‌تفاوتی گفت: «خب باشه مهردخت. مگه چیه؟» با ناراحتی گفتم: «ازش خوشم نمیاد. یه‌جوریه. اصلا دوست ندارم بیاد توی اتاق ما.»
ولی وقتی از مشهد برگشتیم مادر شاهده و مادرم با هم دوست شده بودند. حالا می‌دانستم سه برادر دارد و پدرش ترک‌شان کرده و با زنی دیگر زندگی می‌کند. مادر شاهده خیاط بود و مادرم برای این‌که کمی کمکش کند آدرس خیاطی‌اش را به همه فامیل داد و خودش هم هر چیزی می‌خواست بدوزد می‌رفت آنجا. کم‌کم متوجه شدم آذردخت شاهده را دوست دارد و یکی -دو سال بعد حسابی با هم دوست شده بودند، ولی من همچنان دوستش نداشتم و گاهی که مادرش اجازه می‌داد بیاید خانه‌مان و چند روز بماند آن‌قدر نگران بودم که مادر و آذردخت تعجب می‌کردند. شاهده هر چیزی را که دلش می‌خواست برمی‌داشت و با این‌که سنی نداشت زبان تند و تیزش گاهی دلم را آتش می‌زد. مخصوصا وقتی می‌دیدم کاری می‌کند که خواهرم با من بازی نکند یا باعث می‌شود با هم دعوا کنیم. چند بار به مادر گفتم او را به خانه‌مان نیاورد، ولی مادر گفت: «چه اشکالی داره مامان‌جان؟ اون که خواهر نداره، شما دوتا هم که اینجا همبازی ندارید. سرتون با هم گرم می‌شه. تو هم سعی کن مثل خواهرجونت باهاش دوست بشی.»
چند سال بعد شاهده صمیمی‌ترین دوست خواهرم بود. آن‌قدر که وقتی مهران برای آذردخت نامه نوشت و گفت به او علاقه دارد، اولین کاری که خواهرم کرد این بود که تلفن را بردارد و همه‌چیز را برای شاهده تعریف کند. من بعد از شاهده فهمیدم، از خواهرم دلخور شدم، ولی مثل همیشه سکوت کردم. در تمام این سال‌ها من از خواهرم دور شده بودم و شاهده نزدیک. هنوز هم وقتی می‌آمد خانه‌مان مثل قبل رفتار می‌کرد و یک بار که آرایش غلیظی کرده بود و آذردخت از او خواست تا مادر نیامده آرایشش را پاک کند، گفت: «مامان‌تون خیلی عقب افتاده‌ست. یعنی چی که نه می‌ذاره ابرو بردارید نه آرایش کنید؟ این‌جوری هیچ‌وقت شوهر پیدا نمی‌کنید.» آذردخت چیزی نگفت، ولی من با ناراحتی گفتم: «لطفا در مورد مامان این‌جوری حرف نزن. شوهر کردن ربطی به آرایش نداره.» وسط قهقهه خنده‌اش گفت: «آذر این خواهرت خیلی مدبالا حرف می‌زنه. هیچ‌جوری با ما جور نیست. بیا بریم توی اتاق حرف بزنیم.» آن روز برای اولین بار سرش فریاد زدم و گفتم از خانه برود بیرون، ولی او با خونسردی گفت: «مگه اینجا مال توست؟ یا تو من رو دعوت کردی حسود؟ هر وقت بخوام می‌رم. حالا هم از لجت دو روز می‌مونم.» باور نمی‌کردم این کار را بکند، ولی با همان خونسردی گوشی تلفن خانه را برداشت و به خانه‌شان زنگ زد و به مادرش گفت مادرم اصرار کرده بماند و او هم می‌خواهد بماند. وقتی با چشم‌های متعجب به‌خاطر دروغش نگاهش می‌کردم، طبق عادتش صورتش را کج و معوج کرد و بعد هم رویش را برگرداند. به آذردخت گفتم: «مثل آب خوردن داره به مادرش دروغ می‌گه. اون‌وقت می‌خوای این دوستت باشه؟» خواهرم با بی‌حوصلگی سرش را تکان داد و گفت: «تو چی‌کار داری؟! خودش می‌دونه و مادرش. حالا هم اگه ناراحت نمی‌شی می‌خوایم خصوصی حرف بزنیم.» همان روز تصمیم گرفتم برای همیشه از آذردخت فاصله بگیرم. دیگر ایمان داشتم که شاهده را بیشتر از من دوست دارد.
وقتی پدر و مادرم با ازدواج مهران و آذردخت مخالفت کردند اتفاقی افتاد که حتی در خواب هم نمی‌دیدم. مهران پسر همسایه‌مان بود. نه سربازی رفته بود و نه شغل درست و حسابی داشت و عصرها سر کوچه می‌ایستاد. پدرم از این کار متنفر بود و همیشه می‌گفت اگر کسی تربیت درستی داشته باشد این کار را نمی‌کند. وقتی مادر مهران با جعبه‌ای شیرینی و دسته‌گل و بی‌خبر آمد خانه‌مان مادر چنان جا خورد که چند لحظه جلوی در ماند. همان روز هم گفت مخالف است و جنجال‌ها شروع شد. مادر و پدرم طوری ما را تربیت نکرده بودند که روی حرف‌شان حرف بزنیم، ولی آن شب آذردخت فریاد کشید: «زندگی خودمه! اصلا می‌خوام بدبخت بشم! مگه شماها صاحب من هستید؟! من دوستش دارم و باهاش ازدواج می‌کنم. حالا می‌بینید.» مادرم با دهان باز نگاهش می‌کرد و پدرم حیران نگاهش بین من و آذردخت می‌رفت و می‌آمد. می‌دانستم این جسارت حاصل حرف‌های شاهده است. بارها شنیده بودم که همین حرف‌ها را توی گوش خواهرم زمزمه می‌کرد، ولی می‌دانستم اگر حرفی بزنم همین رابطه نیم‌بند با خواهرم هم از بین خواهد رفت. پس سکوت کردم و منتظر ماندم ببینم شاهده تا کجا پیش می‌رود.
اشتباه کردم. این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود. شاهده آن‌قدر توی گوش خواهرم خوانده بود تا این‌که یک روز صبح بیدار شدم و دیدم نیست و نامه‌ای برای پدر و مادرم گذاشته روی تختش. آن روز مادر برای پختن نذری از صبح زود رفته بود خانه عمه‌ام. پدرم هم سر کار بود و چون من شب‌ها تا دیروقت کتاب می‌خواندم صبح متوجه نشده بودم آذردخت رفته است. آن‌قدر ترسیده بودم که فقط گریه می‌کردم و سعی می‌کردم با شرکت پدرم تماس بگیرم. حتی جرات نداشتم به خانه عمه زنگ بزنم. می‌ترسیدم بلایی سر مادرم بیاید. وقتی بالاخره پدرم را پیدا کردم و ماجرا را برایش تعریف کردم، درحالی‌که صدایش می‌لرزید گفت: «هیچ کاری نکن عزیزم. به خونه عمه‌ات هم زنگ نزن. صبر کن من دارم میام خونه.» تا پدرم برسد صد بار مردم و زنده شدم. رنگ پدرم پریده بود، ولی سعی می‌کرد آرام باشد. نامه را که خواند با لحنی آرام گفت: «برو کیف طلاهای مامانت رو بیار.» جا خوردم. خواستم بپرسم چیزی شده که دیدم سرش را بین دست‌هایش گرفت.
طلاهای مادر سر جایشان نبودند. باورم نمی‌شد خواهرم طلاها را برداشته باشد. گفتم: «آذردخت این کار رو نکرده بابا. من مطمئنم. خودش پس‌انداز داشت.» نامه را گرفت طرفم و گفت: «خط آخرش رو بخون.» تا آن موقع جرات نکرده بودم نامه را تا آخر بخوانم. نوشته بود: «وقتی برای خودم زندگی تشکیل دادم همه‌چیز رو جبران می‌کنم.» با تعجب گفتم: «ولی این دستخط آذردخت نیست! خط شاهده‌ست!» پدرم چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد گفت: «یعنی این نامه رو خواهرت ننوشته؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «چرا، ولی خط آخر رو نه.» بعد یک‌دفعه چیزی یادم آمد و با عجله گفتم: «پریشب آذردخت و شاهده با هم رفتن بیرون. قبلش شاهده رفت توی اتاق‌خواب شما و مامان که جلوی آینه میز آرایش مامان آرایش کنه. طلاها توی کشوی میز بودن…»
مادر شاهده اصلا نمی‌دانست دخترش کجاست. وقتی پدرم ماجرا را برایش تعریف کرد انگار تازه فهمید. با تعجب گفت: «یعنی دوتایی فرار کردن؟ مگه می‌شه؟ شاهده اصلا اهل این کارها نیست.» بعد با لحنی طلبکارانه به پدر گفت: «حتما آذر مجبورش کرده. شاهده خیلی زبر و زرنگه. دختر شما دیده بچه من می‌تونه بارش رو به دوش بکشه به خاطر همین…» پدر نگذاشت حرفش تمام شود. به من گفت: «بریم بابا. آدرس رو اشتباهی اومدیم.»
مادرم هنوز خبر نداشت چه اتفاقی افتاده و من و پدر به سمت ترمینال می‌رفتیم. پدرم می‌گفت دخترهای جوان این‌جور وقت‌ها از ترس این‌که پیدایشان کنند می‌روند یک شهر دیگر. همان موقع که بیرون را نگاه می‌کردم چیزی یادم آمد. گفتم: «بابا… شاهده یه خاله ناتنی توی یکی از شهرهای اطراف داره. همیشه ازش خیلی تعریف می‌کرد، هیچ‌وقت ازدواج نکرده چون…» پدرم بلافاصله دور زد و گفت: «رفتن همون‌جا. یه چیزهایی در موردش از مادرت شنیدم. اگه این‌جوری باشه…» منظور پدرم را متوجه شده بودم. خاله شاهده یک بار رفته بود زندان و خانواده‌اش طردش کرده بودند، ولی شاهده با او تماس داشت. پدر گفت برمی‌گردیم خانه تا وسیله برداریم بعد می‌رویم دنبال مادر و بعد می‌رویم خانه خاله شاهده را پیدا می‌کنیم.
آذردخت خانه بود. با چشم‌های پف‌کرده از گریه و رنگ پریده. ما را که دید چسبید به دیوار. پدرم دوید و بغلش کرد. همان موقع خواهرم با گریه گفت شاهده او را توی ترمینال رها کرده و رفته. پول و طلاهایی را هم که پیشنهاد داده بود خواهرم بردارد برده بود. بعد با هق‌هق گریه گفت: «اشتباه کردم بابا… ببخشید… تو رو خدا خونه رو عوض کن. می‌ترسم پیدامون کنه.» پدرم سرش را تکان داد و گفت: «من و مادرت اشتباه کردیم. هرگز نباید اجازه می‌دادیم این دختر با بچه‌های ما دوست بشه.»
سال‌ها بعد مادر شاهده زنگ زد به مادر و گفت دخترش را حلال کند چون خبردار شده بود شاهده عضو یک باند قاچاق دختران جوان بوده و در کوه‌های کشور همسایه کشته شده. مادر گریه کرد، همه‌مان گریه کردیم، ولی خوشحال بودیم که آذردخت خیلی زود فهمیده بود باید برگردد خانه. همیشه فکر می‌کنم اگر خواهرم برنگشته بود چه بلایی سر خانواده کوچک‌مان می‌آمد؟ مادر هم همیشه می‌گوید چطور اجازه داده زیر گوش خودش یک نفر دختر جوانش را آن‌قدر تحت‌تاثیر قرار دهد. شاهده ولی هنوز برای من یک معماست و حتی باور نمی‌کنم مادرش راست گفته باشد. هر وقت یادش می‌افتم جایی از قلبم انگار از ترس یخ می‌زند و می‌ترسم یک روز دوباره سروکله‌اش پیدا شود. مادر شاهده از خودش دروغ‌گوتر بود.

نویسنده: کسری پزشکی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *