نمی‌خواهم نامرد باشم

برف

اختصاصی مجله روزهای زندگی – نمی‌خواهم نامرد باشم – آن شب هوا آن‌قدر سرد بود که حس می‌کردم هر لحظه ممکن است یخ بزنم و همان‌طور که کنار جوی آب نشسته‌ام خشک شوم. دو شب قبل برف زیادی باریده بود. حالا زمین یخ زده بود و بادی سرد می‌وزید و تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. دو روز بود چیزی نخورده بودم و فکر کردم شاید این‌که این‌قدر سردم است به‌خاطر همین باشد. ولی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و ترس و دلشوره چنان همه وجودم را گرفته بود که از چند ساعت قبل حتی نتوانسته بودم آب دهانم را قورت بدهم. دلم پیچ می‌خورد و چشم‌هایم سیاهی می‌رفتند و نفسم تنگ بود. صدای سوت عَبد را که شنیدم چنان از جا پریدم انگار صدای شیپور قیامت را شنیده‌ام.
***
من و پری خواهرم حاصل ازدواج دوم مادر بودیم. مجتبی و نسترن از همسر اول مادرم بودند و حالا هرکدام سر خانه و زندگی خودشان بودند. پدرم اخلاق خوبی نداشت، مریض‌احوال بود و این آخری‌ها تندخوتر شده بود. وقتی پری به دنیا آمد پدرم پنجاه ساله بود و پری که نوجوان شد پدرم دیگر در رختخواب افتاده بود. مادرم بعد از بارها رفتن و آمدن توانست مدیر کارخانه‌ای را که پدرم در آن کار می‌کرد راضی کند جای پدرم خودش برود سر کار. امورات‌مان نمی‌گذشت و روزی که مادر آمد خانه و گفت مدیر کارخانه قبول کرده او برود کارخانه آن‌قدر خوشحال بود که با این‌که دست‌مان خالی بود یک جعبه شیرینی خریده بود. نه من دلم می‌خواست مادر برود سر کار و نه پری. آن شب پری دست به شیرینی‌ها نزد و با گریه گفت: «من نمی‌خوام توی خونه تنها بمونم. برای چی می‌خوای بری سر کار؟ چرا خودش نمی‌ره؟» نمی‌خواست با پدر تنها بماند. من آن موقع سرباز بودم و هر چند وقت یک بار می‌توانستم بروم خانه. همان موقع پدر با عصبانیت گفت: «تا چند وقت دیگه شوهرت می‌دم دیگه تنها نمی‌مونی توی خونه.»
پری دختر زیبایی بود و همین باعث شده بود خواستگاران زیادی داشته باشد. آن شب پری با چشم‌های پر اشک به پدرمان نگاه کرد و گفت: «نذاشتی برم مدرسه هیچی نگفتم، ولی شوهر نمی‌کنم. خیالت راحت. من تا آخر عمرم توی همین خونه تنگ دلت می‌مونم.» پدرم لیوان آب کنار دستش را پرت کرد سمت پری و فریاد زد: «تو بیجا می‌کنی! میوه که برسه باید چیدش، وگرنه می‌گنده.» این حرف همیشگی‌اش بود و همیشه هم حرفش پری را عصبانی می‌کرد و باعث گریه‌کردنش می‌شد. همه‌مان می‌دانستیم پدر می‌خواهد او با یکی از دوستان ثروتمندش که بیست سالی از پری بزرگ‌تر بود ازدواج کند.
اردشیرخان به خاطر پری هوای پدر را داشت. پول دوا و درمانش را می‌داد و گاهی هم مواد غذایی می‌فرستاد. همسرش فوت کرده بود و دو پسر داشت که هر دو خارج از کشور بودند. وقتی از پری خواستگاری کرد و پری با داد و فریاد گفت با یک پیرمرد عروسی نمی‌کند، پدر گفت: «به دور و برت نگاه کن بدبخت! بابات علیل و ذلیل افتاده گوشه خونه، مادرت کارگر کارخونه‌ست، داداش بی‌عرضه‌ات هنوز نتونسته یه کار، بگو حمالی، واسه خودش دست و پا کنه. کی میاد تو رو بگیره شازده‌خانم؟ یکی که سوار اسب سفیده؟ نه دختر، این چیزها مال قصه‌هاست، خیلی خوش‌شانس باشی یه کارمند جز بیاد بگیردت که اون‌وقت هم باید سر برج رو به ته برج برسونی. درسته چموشی، ولی من نمی‌ذارم بدبخت بشی.»
وقتی پدرم سکته کرد و چند روزی رفت بیمارستان اردشیرخان همه کارهایش را انجام داد و همان موقع بود که وقتی از بیمارستان مرخص شد پایش را کرد توی یک کفش و گفت تا از دنیا نرفته می‌خواهد تکلیف پری را روشن کند. دوران سربازی‌ام تمام شده بود و دنبال کار می‌گشتم. یک شب که به خانه برگشتم مادر دوید توی حیاط و قبل از این‌که وارد خانه شوم با ترس گفت: «اسفندیار، بابات امروز زنگ زده به اردشیرخان که امشب بیا تکلیف پری رو روشن کن. پری نمی‌دونست وگرنه نمی‌موند توی خونه. نیم ساعت پیش اردشیرخان اومد با شیرینی و انگشتر الماس. الان تو نشسته. تو رو جان من حرفی نزن. بابات بیراه نمی‌گه. این دختره عقلش پاره‌سنگ برمی‌داره، ولی من و تو که می‌دونیم کسی درِ این خونه رو نمی‌زنه. بذار بره پی زندگیش. اولش عزوجز می‌کنه، ولی وقتی طعم پول بره زیر دندونش ساکت می‌شه.» با تعجب گفتم: «یعنی الان پری قبول کرده؟! نمی‌دونم چی می‌گی.» تندتند گفت: «بیا تو ولی هیچی نگو. خودم درستش می‌کنم. تو حرفی نزن.» گیج از این‌که نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده رفتم تو و سلام کردم و نشستم. اردشیرخان نشسته بود کنار رختخواب پدرم. پری هم نشسته بود توی هال کوچک خانه و سرش پایین بود. مادر چای آورد و به اردشیرخان گفت: «اسفندیار رو که دیده بودید؟ داره دنبال کار می‌گرده، ولی مدرک درست و درمون که نداره. کار پیدا نمی‌شه. شما توی دم و دستگاه‌تون کسی رو نمی‌خواهید؟» خونم داشت می‌جوشید. حس می‌کردم هر کلمه مادر پتکی است که توی سرم می‌کوبند. اردشیرخان نگاهم کرد و گفت: «واسه آدم کاری همه‌جا کار هست. اگه می‌خوای فردا بفرستمت قالی‌شویی. بچه‌ها یکی رو می‌خوان که سفارش‌ها رو بگیره.» تا خواستم حرف بزنم مادر با عجله گفت: «خدا خیرت بده. میاد، چرا نمیاد؟»
روز بعد با اصرار مادر رفتم قالی‌شویی و برعکس چیزی که فکر می‌کردم، همان روز با کارگرها دوست شدم. اردشیرخان هم سر ظهر آمد و درحالی‌که دستش را می‌زد پشتم به آقای احمدی، مسوول قالی‌شویی، گفت: «هوای این پسر رو داشته باش. چند وقت دیگه می‌برمش کارخونه پیش خودم. الان می‌خوام یه‌کم راه و چاه رو یاد بگیره.»
عبد دوست دوران کودکی‌ام بود و تنها کسی که از گفتن حرف‌های دلم به او خجالت نمی‌کشیدم. همه اینها را همان روز عصر برای عبد تعریف کردم و او با چشم‌های گشاد نگاهم می‌کرد. حرف‌هایم که تمام شد، گفت: «انگشتر الماس؟! نه بابا…» سرم را تکان دادم و گفتم: «ده میلیون داده به مادرم که همه رو واسه پری رخت و لباس بخره…» عبد آه کشید و گفت: «پول لامصب رو روی مرده بذاری زنده می‌شه. الان پری قبول کرده؟» شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: «لابد قبول کرده که هیچی نمی‌گه. به قول مادرم طعم پول رفته زیر زبونش تازه داره عقل به سرش میاد.» عبد سرش را تکان‌تکان داد و گفت: «پول خیلی خوبه. من اگه جای تو بودم می‌چسبیدم به همین شوهر آبجی و از بغلش خودم رو می‌کشیدم بالا.» رفته بودیم قهوه‌خانه قلیان بکشیم. با عصبانیت شیلنگ قلیان را پرت کردم طرفش و گفتم: «من بلدم خودم رو بکشم بالا! لازم نیست به کسی بچسبم!» نگاهم کرد و گفت: «بیا سر خودمون کلاه نذاریم. دور و برت رو نگاه کن. کدوم یکی از این آدم‌ها تو عمرشون یه بار، فقط یه بار، سوار ماشینی شدن که شوهر خواهرت زیر پاشه؟ اینها همه یه عمر دویدن و نشده. پول وقتی جوونی به دردت می‌خوره. خود دانی، جون بکن بلکه ده سال دیگه یه موتور زیر پات باشه.»
اردشیرخان به مادر گفته بود به خاطر پری جشن عروسی می‌گیرد، آن هم توی باغ و همان‌طور که پری آرزو دارد. حالا دیگر هر شب که می‌رفتم خانه پری چیز جدیدی خریده بود و با ذوق نشانم می‌داد. یک بار گفت: «همیشه وقتی این دخترهای پول‌دار رو می‌دیدم خیلی حسرت می‌خوردم. حالا خودم دارم عین اونها می‌چرخم. همیشه حسرت داشتم یه مانتو و شال خوشگل داشته باشم، ولی الان کمدم داره می‌ترکه. اردشیرخان گفته بعد عروسی ماه عسل می‌ریم ترکیه. باورت می‌شه داداش؟» نمی‌دانستم پول باعث شده پری این‌قدر رام شود یا گریه‌ها و التماس‌های مادرم، یا داد و فریادهای پدرم و تهدیدهایش. هرچه بود به این فکر می‌کردم مهم این است که خواهرم خوشحال است و حق دخالت ندارم، ولی نمی‌توانستم حرف‌های عبد را فراموش کنم. این وسط انگار فقط سر من بی‌کلاه مانده بود.
عبد حرفش را یک هفته قبل از مراسم عروسی پری زد. گفت بهترین فرصت است که ماشین اردشیرخان را بدزدیم و همین اول کار پول کلانی به جیب بزنیم. اول قبول نکردم، ولی وقتی گفت سهمم چقدر می‌شود و مدام از کارهایی که با این پول می‌توانستم بکنم گفت، کم‌کم تسلیم شدم. عبد رفته بود و ته و توی همه‌چیز را درآورده بود. اردشیرخان قرار بود برای شب عروسی ماشینی را کرایه کند که پری دوست داشت و ماشین خودش را بگذارد توی حیاط کارخانه. نقشه عبد از نظر خودش حرف نداشت و کامل بود. از دیوار می‌پرید پایین، نگهبان را بیهوش می‌کرد و ماشین را با کمک کسی که قرار بود آن را به یک نفر بفروشد می‌دزدید. وقتی گفتم نبودن من در مراسم عروسی شک‌برانگیز است گفت توی آن شلوغی کسی متوجه نبود من نمی‌شود و بالاخره قانعم کرد شب عروسی خواهرم ماشین همسرش را بدزدم.
وقتی عبد سوت زد همه بدنم خشک شده بود و می‌لرزیدم. این علامتش بود که یعنی در کارخانه را باز کرده. قرار بود اصلا به هم زنگ نزنیم و پیام ندهیم. وقتی بلند شدم و راه افتادم سمت کارخانه می‌دانستم این کار را نمی‌کنم. اردشیرخان در این مدت هیچ بدی در حق من نکرده بود و برعکس، حتی به مادر گفته بود نرود سر کار و خودش همان حقوق را به او می‌دهد. پری انگار به او علاقه‌مند شده بود و پدرم هم دیگر کمتر بداخلاقی می‌کرد.
قلبم تند می‌زد و دست‌هایم می‌لرزیدند. عبد و پسری که گفته بود اسمش شهاب است چشم‌ها و دست‌های نگهبان را بسته بودند. وقتی چشمم به او افتاد به عبد گفتم: «من نیستم… بیایید بیرون… وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس… بیا…» همان موقع شهاب که داشت می‌رفت سمت ماشین، برگشت سمت من و چاقویی را از جیب شلوارش درآورد. یک لحظه انگار همه نیرویم توی پاهایم جمع شد. دویدم بیرون و رفتم سمت جاده اصلی. همان موقع شماره پلیس را گرفتم و درحالی‌که می‌دویدم همه‌چیز را گفتم. عبد از پشت سرم فریاد زد: «نامرد ترسو…» ترجیح می‌دادم ترسو باشم تا نامرد. من دزدی را نامردی می‌دانستم. پس حرفش برایم مهم نبود. باید خودم را به شوهرخواهرم می‌رساندم و همه‌چیز را می‌گفتم. بعد از سال‌ها خواهرم می‌خندید، نمی‌خواستم دزد خنده‌هایش باشم.

نویسنده: محدثه گودرزنیا

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *