اختصاصی مجله روزهای زندگی – هیولایی در مویرگهایم! – رزومه و مدارکم را تحویل داده و رتبه خوبی آورده بودم و حتما استخدام میشدم. این شغلی بود که هر جوانی آرزویش را داشت، اما فقط نصیب کسی میشد که مثل من زحمت کشیده باشد. مادرم از خودم خوشحالتر بود. جشن گرفت و ولیمه داد. او برای رساندن من به این جایگاه، از خودگذشتگی ها کرده بود. یک ساله بودم که پدرم در دریای جنوب غرق شد. مادرم زن قدرتمندی بود. کوه مشکلات را تنهایی به دوش کشید و خم به ابروی گرامیاش نیاورد تا مرا پرورش دهد.
با تحصیلات تخصصی بالایی که داشتم و با شغلی که بهزودی مال من میشد، آیندهام تضمین بود. میتوانستم زندگی مشترکم را با خیر و خوشی با الهه شروع کنم. دخترخاله پسرخاله ایم. درباره همدیگر کاملا شناخت داریم. از کودکی یواش یواش با هم بزرگ شدیم و به هم دل باختیم و نامزد شدیم. مادرم و خانواده او همکاری کردند و برای ما خانه ای خریدند. چیزی به خوشبختی مشترک من و الهه نمانده بود. برای کارهای استخدامم لازم بود آزمایشهایی بدهم مثل اعتیاد و سلامت جسمی. معرفینامه سازمان را به آزمایشگاهی که معرفی کرده بودند، بردم و نمونه ها را از من گرفتند. ده روز طول کشید تا مرا به کارگزینی سازمان احضار کردند. این آخرین مرحله استخدام بود. کت و شلوار و پیراهنی را که مادرم داده بود خشکشویی، پوشیدم. عطر ملایمی زدم و با دل خوش و هیجانی زیبا به سازمان رفتم. خواستم با آقای حجتی که منشی کارگزینی است، دست بدهم. دست نداد. حس بدی به من دست داد. از نگاهم فهمید. گفت: «من یه خورده وسواسی هستم. خبر خوبی هم برات ندارم.برات از خدا صبر آرزو میکنم و باید حواست باشه که با کسی ارتباطی نگیری. از آزمایشگاه سفارش کردن که مادرت و نزدیکانت هم آزمایش بدن.» پاک داغان شدم. به زور توانستم بگویم: «چطور مگه؟» گفت: «اچآیوی!» و با مکث گفت: «برو ببین از کی گرفتی.» باز هم مکث کرد و با لحنی شرمگینانه گفت: «طبق قانون از استخدام افرادی که رابطه پرخطر دارن، معذوریم.» سرافکنده و پردلهره به آزمایشگاه رفتم و گفتم حتما اشتباه شده چون من هرگز رفتار پرخطر نداشتهام. گفتند: «دندانپزشکی؟ تزریق خون یا فرآوردههای خونی؟ مصرف مواد با دیگران و تزریق آلوده؟ زندان یا دعوا با یک مبتلا و برداشتن جراحت؟» گفتم: «از همه اینایی که گفتین، مبرا هستم.» گفتند: «آزمایشها نشون میدن شما به این ویروس مبتلا هستین. لازمه به نزدیکانتون اطلاع بدین که به ویروس آلوده شدین.»
فکرهای منفی زیادی آمد توی سرم: از هرجایی که مرا میشناسند، فرار کنم؟ خودکشی کنم؟ حقیقت را به مادرم بگویم و از الهه جدا شوم؟ به کسی چیزی نگویم و با رعایت کردن موارد بهداشتی و ایمنی، به زندگی ادامه بدهم؟ نمیتوانستم تصمیم بگیرم. به مادرم خبر دادم کاری پیش آمده و شب دیروقت برمیگردم.
به کنج خلوت پارکی رفتم و اچآیوی را سرچ کردم. حتی یک سطر امیدوارکننده ندیدم. یک بیماری لاعلاج که بیمار موظف است به دیگران اطلاع بدهد که آلوده است. از طرفی رفتار جامعه با مبتلایان خوب نیست. معمولا فکر میکنند کسی که به این ویروس آلوده است، روابط نامشروعی داشته و اعتبار آدم بسیار پایین میآید. با اینکه مردم راههای انتقال این ویروس را میشناسند، با یک فرد مبتلا طوری رفتار میکنند که انگار از طریق حرفزدن هم منتقل میشود. این بیماری در چشم مردم طوری بد معرفی شده که حتی کلمه ایدز از کلمات ممنوعه است و کسی نباید آن را در خانواده به کار ببرد.
نیمهشب مثل سایه دزدها به خانه رفتم. مادرم بیدار بود. پرسید: «چیزی میخوری؟» با سر گفتم نه و به اتاقم رفتم. آمد گفت: «دستات رو نمیشوری؟ ماسکت رو بنداز تو این کیسه.» ماسک را در کیسه انداختم. گفت: «اتفاقی افتاده؟ خیلی پکری. استخدامت مشکلی پیدا کرده؟» گفتم: «چیزی نیست فقط خستهم.»
صبح برای صبحانه صدایم کرد. گفتم اشتها ندارم. آمد پرسید: «نمیگی چی شده؟» جواب ندادم. گفت: «فوقش گفتن استخدامت نمیکنیم. فدای سرت. چند سازمان معتبر دیگه هست که منتت رو میکشن.» گفتم: «لطفا یه مدت منو تنها بذارین. هرکس هم خواست منو ببینه، بگین حوصله کسی رو نداره.» گفت: «هرکس؟ حتی الهه؟» گفتم: «حتی الهه.» گفت: «پس بگو چته. با الهه حرفت شده؟» و آنقدر پرسید و کنجکاوی کرد تا حقیقت را گفتم. شوکه شد. جرعهای آب خورد. کمی قدم زد و گفت: «الان مهمترین چیز برات اینه که روحیه ات رو نبازی. قبل از هر کاری باید بریم کلاسهایی که مال این مریضیه. شنیدم با آموزشها و درمانهایی که هست، میتونی طبیعی زندگی کنی.»
خیلی سریع از متخصص بیماریهای عفونی وقت گرفت و مرا اورژانسی پیشش برد. برایم آزمایشهایی نوشت و تجویز دارو را به بعد از جواب آزمایشها موکول کرد. توصیه هایی هم کرد که یکی از آنها این بود که هرگز به کسی که بیماری واگیردار دارد، نزدیک نشوم حتی به کسی که سرمای سادهای خورده. نمونه ها را گرفتند و گفتند خودشان خبرم میکنند. مادرم غذاهای مقوی پخت و از داروهای سنتی که ایمنی بدن را تقویت میکردند، به من خوراند. چند روزِ جهنمی گذشت و از مطب پیامک آمد که بیا. با مادرم رفتم. دکتر با لبی خندان گفت: «شما به اچ آی وی آلوده نیستی. به سازمانی که قرار بوده شما رو استخدام کنه هم خبر دادم. موضوع رو پیگیری کردم و معلوم شد سیستم رایانهای آزمایشگاه هک شده بوده و از هر ده آزمایش منفی یکی رو مثبت میزده.» مادرم دستش را روی قلبش گذشت و خداوند را سپاس گفت. من هم به خدایی که در قلبم بود، قول دادم از امروز خیلی بهتر زندگی کنم.
نویسنده: عبدا… صوفی سلطانی