اختصاصی مجله روزهای زندگی – نیرنگ رفیق شفیق – بعداز مرگ ناراحت کننده پدرم به آزادیهایی رسیدم. پانزده ساله بودم، ولی جثه ام درشت بود برای همین وقتی سوار موتور پدرم میشدم، پلیسها فکر نمیکردند بچهام و گواهینامه ندارم. نوجوان شروری نبودم. سرم به کارم بود. پیک شرکت بزرگی بودم. آنجا آنقدر برایم کار داشتند که پول خوبی گیرم میآمد و میتوانستم بهراحتی هزینه زندگی مادرم اینها را تامین کنم. نه درسم خوب بود نه به درس و مدرسه علاقه داشتم. ترک تحصیل کردم تا بتوانم کار کنم. مادرم مخالف بود. میگفت: «خودم کارگری میکنم تا تو درس بخونی و واسه خودت کسی بشی.» گفتم: «اولندش غیرتم اجازه نمیده پسر گردنکلفتی مثل من داشته باشی و بری کارگری. دومندش خودت میدونی که استعداد درس خوندن ندارم.»
در آن شرکت رفیقی داشتم که ده سال از من بزرگتر بود. فکرهای خوبی برای کاسبی داشت. یادم داد ولخرج نباشم و هر ماه پولی پسانداز کنم و با آن طلا بخرم تا بعدا که پولم زیاد شد، یک جگرکی کوچک بزنم.
دو سال طول کشید تا توانستم به نتیجه برسم و دکه کوچکی داشته باشم. صبح تا عصر در شرکت بودم، دم غروب تا یازده شب جگر و دل و قلوه به سیخ میکشیدم و باد میزدم. کامیار پیشبینی کرده بود که اگر با همین فرمان پیش بروم، میتوانم با وام و قرض و قوله یک دهنه مغازه بخرم. کامیار مخ خوبی داشت. وام گرفتیم و شراکتی مغازه خریدیم. شانس آوردیم که نزدیک پارک بود. دومنقله شدیم. با یکی از منقلها جگر و با آنیکی بلال و سیبزمینی تنوری کباب میکردیم. این هم از فکرهای کامیار بود. میگفت: «اگه کارمون تنوع داشته باشه، مشتریمون زیاد میشه.» روزی با یک پریموس بزرگ نفتی به مغازه آمد و گفت: «از فردا آش هم میفروشیم.»
کار و کاسبی ما خیلی خوب بود. لقمه حلال در می آوردیم و هزار بار شکر میکردیم. کامیار دوستی داشت که قصدشان ازدواج بود. فرحناز خواهری داشت به اسم فریده که گاهی با فرحناز پیش ما میآمد. بین ما ارتباطی عاطفی برقرار شد. حتما میدانید که بهترین دوره زندگی همان دوران عاشقی است. قلب آدم یکجوری میشود. از زندگی و دنیا خوشت میآید. کینه نداری، مهربان میشوی، هستی را دوست داری. من از فریده همین حسها را میگرفتم. آنقدری که من فریده را دوست داشتم، کامیار فرحناز را دوست نداشت. جلو ما سرزنشش میکرد. خودش معتقد بود فرحناز را خیلی دوست دارد، ولی اینجور چیزها هم به حرف است هم به عمل.
رابطه خیلی خوب من و فریده بین کامیار و نامزدش بحثها و دلخوریهایی پیش آورد. قهرهای آنها طولانی نبود، ولی روزی چندین بار قهر میکردند و نیمساعت بعد آشتی. ما آخرهای شب بعد از کار به نان داغ کباب داغ بیبی میرفتیم که طرفهای هفتحوض بود. در مدتی که شام و چای میخوردیم، ششدانگ حواسم به فریده بود که اگر چیزی بخواهد، تقدیمش کنم. فرحناز به کامیار میگفت: «یاد بگیر!» کامیار هم مرا مسخره میکرد. شبی گفت: «زنذلیلی!» گفتم: «زنذلیل نیستم. زنعزیزم.» فرحناز گفت: «خوردی چه جواب قشنگی داد؟ جای تو بودم آب میشدم میرفتم تو آسیاب خودم رو له میکردم.» یکهو کامیار از کوره در رفت و مشت بدی به بازوی او کوفت. فرحناز به قهر بلند شد برود. کامیار جلوش را نگرفت. فریده با او رفت و من و کامیار تنها شدیم. گفت: «امشب خوش کردم تو مغازه بخوابیم.» گفتم: «عالیه.» گفت: «تو برو مغازه من یه کاری دارم بعدش میام. چای دم کن.» به مادرم خبر دادم و رفتم مغازه.
کامیار طولش نداد و زود آمد. از جیبش یک بسته بیست گرمی هروئین کلوخی گذاشت وسط. من ساکت بودم. او وسایل کشیدن را آماده کرد و طوری آن را انجام داد که انگار یک عمر است که اعتیاد دارد. پلکش را بست و گفت: «تو و فریده باعث شدین فرحناز بداخلاق شه.» لوله زرورق را گرفت طرفم و گفت: «چند دود بگیر تا حقیقتی رو بهت بگم.» با خودم گفتم زشت است بگویم نه. دود گرفتم. کامیار گفت: «من بهت حسودیم میشه. حتی ازت بدم میاد. فرحناز مدام تو رو میکوبه تو سر من. گاهی از بس حالم گرفته میشه که میخوام خفهت کنم، ولی رفیق منی. تقصیر تو نیست که من مثل تو بلد نیستم با نامزدم چطور رفتار کنم، اما تو بلدی.»
آن شب مدام از این حرفها میزد و مدام مواد میزدیم. دو هفته بعد او ظاهری عادی داشت، ولی من تابلو بودم. فریده بوهایی برده بود و با تردید نگاهم میکرد. آخرش طاقت نیاورد و پرسید: «مواد میزنی؟» رنگ پریدهام پریدهتر شد و گفتم: «نه!» گفت: «یکی از ضررهای مواد اینه که آدم به عشقش دروغ میگه.» گفتم: «ببخش! آره معتادم.» و قصه معتادشدنم را به او گفتم. گفت: «ترکت نمیکنم. کنارت میمونم تا ترک کنی. اینم بدون که کامیار تو رو معتاد کرده تا ازت انتقام بگیره و تو رو توی چشم من ضایع کنه.» گفتم: «منطقی نیست که به خاطرضایعکردن من، خودش رو هم معتاد و ضایع کنه.» گفت: «تو مثل معتادها شدی، ولی کامیار اینطور نیست. شاید اصلا دود مواد رو قورت نمیده؟» گفتم: «امشب دقت میکنم ببینم قورت میده یا نه.» فریده اخم کرد: «مگه بازم میخوای بکشی؟» گفتم: «فقط همین امشب، اونم یکی ـ دو دود تا ببینم کامیار واقعا قصد بدی داشته؟» گفت: «باشه ولی فردا میریم دکتر تا ترک کنی.» گفتم: «به عشقت قسم که از فردا دیگه مواد نمیزنم.»
شب دیدم حق با فریده است و کامیار دود را قورت نمیدهد. بهانهای آوردم و گفتم باید بروم خانه. از آن شب دیگر به خانه برگشتم. فریده خیلی همراهی کرد تا ترک کردم و دوباره شدم آن عاشق دلشاد که بودم. دعواهای کامیار و نامزدش بالا گرفت. کامیار تاب نیاورد و خیلی محکم به من گفت: «یا سهم منو از مغازه بخر یا سهمت رو میخرم. ما با هم نمیتونیم کار کنیم.» گفتم: «فردا بهت جواب میدم.» موضوع را به فریده گفتم. گفت: «عالیه! اتفاقا تو فکرم بود که سهم کامیار رو بخرم. ماشین و طلاهام رو میفروشم. بابا هم کمکم میکنه.»
یک ماه بعد از خریدن سهم کامیار، من و فریده عروسی کردیم.
نویسنده:رسول خالدی