چشم‌های مهربان آتیه

اختصاصی مجله روزهای زندگی – آتیه مثل همیشه صدایش را انداخته بود روی سرش و همه را کلافه کرده بود. همه‌مان می‌دانستیم که مادر دیگر جان و توانی ندارد که برود بالا و آتیه را بکشاند توی حمام و هم خودش را تمیز کند و هم تخت و لباس‌هایش را. این‌جور وقت‌ها هیچ‌کس نمی‌رفت کمک مادر. من و یونس که پسر بودیم، عاطفه هم چندشش می‌شد و حالت تهوع می‌گرفت. پدر هم که همیشه گفته بود وضعیت آتیه به‌خاطر مادر است که قرص خورده تا بچه را سقط کند و حالا هم خودش باید تاوانش را بدهد.
آتیه حالا دیگر ۱۸ سالش بود، ولی دکترها می‌گفتند مغزش به ‌اندازه بچه‌های پنج ‌ساله است. روی ویلچر می‌نشست، نمی‌توانست حرف بزند و دست‌هایش آن‌قدر لاغر و درهم‌پیچده بودند که هیچ‌کدام جرات نمی‌کردیم بهش دست بزنیم. وقتی ۱۰ ‌ساله شد پدرم اتاقی روی پشت بام ساخت و وسایل آتیه را برد آنجا. مادر مخالف بود و می‌گفت آتیه نباید تنها بماند، از تنهایی و تاریکی می‌ترسد و حتی ممکن است اتفاقی برایش بیفتد، ولی پدر می‌گفت دو پسر بزرگ توی خانه هستند و گاهی وضعیت آتیه جوری است که نمی‌خواهد جلوی چشم باشد. از آن موقع زندگی مادر و آتیه از ما جدا شد. مادر ترجیح داد کنار آتیه بماند. در روز فقط وقتی آتیه خواب بود می‌آمد پایین و به کارهای خانه می‌رسید.
آن روز جمعه بود و مثل همیشه توی خانه بودیم. به‌خاطر آتیه و مادر نه می‌توانستیم سفر برویم و نه حتی مهمانی. کمتر هم پیش می‌آمد کسی برای مهمانی به خانه‌مان بیاید. همه وضعیت‌مان را می‌دانستند و یکی-دو بار هم شنیده بودیم خانه‌مان بو می‌دهد و حال مهمان‌ها بد می‌شود.
عاطفه که توی اتاقش خواب بود، با صورتی برافروخته آمد بیرون و با صدای بلند فریاد زد: «مامان! نمی‌خوای یه کاری کنی دهنش رو ببنده این‌قدر جیغ نکشه؟ خب چشه؟ چرا نمی‌بریدش بیمارستان؟!» یونس نیشخندی زد و گفت: «بیمارستان و تیمارستان پول می‌خواد. فعلا بذار حسرت یه دست چلوکباب رو از روی شکم‌مون برداریم، تیمارستان پیشکش.» منظورش را خوب می‌فهمیدیم. پدرم کارگر بود و خودش همیشه می‌گفت همه درآمدش صرف دوا و درمان آتیه می‌شود. آن روز پدر جلوی تلویزیون نشسته بود و بدون این‌که حرفی بزند فیلم سینمایی نگاه می‌کرد. عاطفه رفت توی آشپزخانه و دوباره فریادش درآمد. این بار اعتراض داشت که چرا ناهار درست‌وحسابی نداریم. مادر از صبح درگیر آتیه بود و یک ساعت آمده بود پایین و برای ناهار سوپ درست کرده بود. دیگر نمی‌توانست دو جور غذا درست کند و از صورتش پیدا بود چقدر خسته است. ولی هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت و انگار همین سکوتش بیشتر باعث می‌شد همه‌مان عصبی بشویم. فقط کافی بود مادر شکایتی بکند یا بگوید خسته شده تا پدرم آتیه را ببرد بهزیستی، ولی مادر هیچ‌وقت قبول نمی‌کرد و همه‌مان این را می‌دانستیم.
بلند شدم رفتم توی آشپزخانه و به عاطفه گفتم: «برو لباس بپوش بریم ساندویچ بخوریم.» تکیه داد به اجاق‌گاز و گفت: «تا کی؟ تا کی یا بریم ساندویچ بخوریم یا خودمون یه چیزی سنبل کنیم؟ به خدا من یه جمعه رو دارم که استراحت کنم و یه چیزی بخورم که اونم…» گریه‌اش گرفت و همان موقع یونس هم آمد توی آشپزخانه و گفت: «این مسخره‌بازی‌ها چیه که میایید اینجا پچ‌پچ می‌کنید. کم توی این دیوونه‌خونه دردسر داریم؟» بعد اشاره کرد به پدر و گفت: «الانه که صداش دربیاد. بیایید بیرون.»
یک ساعت بعد هر سه نفرمان نشسته بودیم توی ساندویچی سر کوچه و حرف می‌زدیم. یونس کاغذ ساندویچش را گلوله کرد و گذاشت روی میز و گفت: «من دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم. یه چیزی می‌گم یا قبول می‌کنید یا همین جا خاک می‌کنید.» عاطفه شیشه نوشابه را یک ‌نفس سر کشید و گفت: «باز شروع نکن… فیلم زیاد می‌بینی مخت روی هواست.» یونس سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «مخم پره، روی هوا نیست. اولین کسی که به‌خاطر آتیه زندگیش به باد می‌ره شمایی آبجی‌خانم. هیچ خواستگاری نداری چون همه فکر می‌کنن ممکنه بچه‌ات مثل آتیه بشه. چی بهش می‌گن؟ اختلال ژنتیکی… من و اسحاق هم عین تو. اینها چیزهاییه که من بهشون فکر می‌کنم، اما شماها نه.» عاطفه تکیه داد به صندلی‌اش و با عصبانیت گفت: «خب که چی؟ ما که می‌دونیم ژنتیکی نیست…» یونس حرفش را قطع کرد و گفت: «ما مهم نیستیم. بقیه مهمن. لطفا مغزت رو به کار بنداز. مامان دیگه چیزی ازش نمونده. اصلا فهمیدید قلبش درد می‌کنه؟ نمی‌تونه صاف بایسته؟ سرگیجه داره؟» حرفش را که تایید کردم گفت: «به‌خاطر کی؟ یکی که اصلا نمی‌فهمه این زن بدبخت مادرشه. اصلا نمی‌دونه کی به کیه و چی به چیه. بابا هم عین ما داغون شده. این چه زندگی کوفتیه؟ یه مسافرت نمی‌تونیم بریم. ناسلامتی سه‌تایی‌مون کار می‌کنیم و پول هم داریم. هر وقت می‌خوایم یه جایی بریم مامان می‌گه آتیه. خب که چی؟» عاطفه کلافه خم شد جلو و گفت: «آخرش رو اولش بگو. شب شد الان بابا گیر می‌ده.» یونس بلند شد و گفت: «بریم بیرون می‌گم.»
من و عاطفه با بهت به یونس نگاه می‌کردیم. توی پارک بودیم و او ایستاده بود روبه‌روی ما که نشسته بودیم. عاطفه که انگار دهانش خشک شده بود گفت: «چی داری می‌گی؟! خل شدی به خدا. مگه ما می‌تونیم… اصلا به مامان فکر کردی؟» یونس دست به سینه شد و گفت: «بیشتر از همه‌مون به مامان فکر کردم. فکر می‌کنی خلاص نمی‌شه؟ اصلا فکر نمی‌کنی شاید حتی خودشم دلش بخواد، ولی نتونه بگه؟» با ناراحتی گفتم: «نه… خیلی دوستش داره. شب‌ها براش لالایی می‌خونه. شعر می‌خونه. یونس تمومش کن…» ولی نمی‌خواست تمامش کند. به همه‌چیز فکر کرده بود. هر قدر بیشتر حرف می‌زد بیشتر توی دلم خالی می‌شد. انگار عاطفه هم مثل من بود. یک‌دفعه گفت: «تو چند وقته داری به این کار فکر می‌کنی؟ اصلا شاید شروع کردی که چند روزه آتیه این‌قدر بی‌قراری می‌کنه؟» یونس نشست روی نیمکت کنار ما و گفت: «چرا چرت‌وپرت می‌گی؟ من اگه می‌خواستم این کار رو بکنم می‌کردم و به هیچ‌کدوم‌تون هم نمی‌گفتم. فعلا فقط گفتم که مشورت کنیم…» عاطفه حرفش را قطع کرد و گفت: «فعلا؟! یعنی چه ما باشیم چه نباشیم تو می‌خوای این کار رو بکنی.» یونس تکیه داد و شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «شاید… چون دیگه نمی‌کشم. دیگه خسته شدم. کار بدی نیست. اتفاقا اونجا بهتر بهش می‌رسن. به‌جای یه نفر چند نفر مراقبشن. می‌دونم چون تحقیق کردم. فقط تنهایی از پسش برنمیام. کمک می‌خوام. مامانم عادت می‌کنه. وقتی عادت کرد بهش می‌گیم کجاست.» گفتم: «ولی اگه دیگه به هوش نیاد چی؟ ما نمی‌دونیم چقدر از اون دارو باید بهش بدیم. من نیستم.» و بلند شدم و به عاطفه نگاه کردم که خیره بود به برگ پاییزی نارنجی‌رنگ زیر پایش. گفتم: «تو چی؟» انگار خواب بود و بیدارش کردم. از جا پرید و گفت: «نه. می‌دونم مامان چه بلایی سرش میاد. خودش از این وضعیت راضیه.» و به هم قول دادیم دیگر هرگز در مورد این مساله حرفی نزنیم.
ولی نشد. یک ماه بعد مادر از پله‌ها افتاد و پایش شکست. حالا دیگر عاطفه و پدر باید به آتیه رسیدگی می‌کردند. دو هفته بعد عاطفه گفت دیگر نمی‌تواند و نمی‌خواهد هر شب آتیه را ببرد حمام و جایش را تمیز کند. همین هم شد که یونس دوباره گفت بهترین کار همین است که در نبود مادر و پدر آتیه را بیهوش کنیم و ببریم جلوی یکی از مراکز بهزیستی و من و عاطفه هم قبول کردیم.
قرار شد روزی که پدرمان مادر را می‌برد تا گچ پایش را باز کند این کار را بکنیم. یونس گفته بود باید قسم بخوریم هر اتفاقی افتاد جای آتیه را به مادر نگوییم.
آن روز یونس ماشین دوستش را قرض کرد و عاطفه هم نرفت سر کار. ساعت ده صبح عاطفه رفت بالا تا دارویی را که از داروخانه خریده بود بریزد توی لیوان آب آتیه و منتظر بماند تا بیهوش شود. بدنم می‌لرزید و دلم می‌خواست زنگ بزنم به پدر و همه‌چیز را برایش بگویم. ولی قسم خورده بودم و نمی‌توانستم. یونس مدام توی خانه راه می‌رفت و هربار از پله‌ها می‌رفت بالا تا ببیند آتیه بیهوش شده یا نه. یک بار با عصبانیت آمد پایین و گفت: «دختره خنگ… گفتم باید بیشتر بهش دارو بده گفت خطرناکه. بیا… الان مامان و بابا میان…» که یک‌دفعه عاطفه جیغ کشید. دویدم و از پله‌ها رفتم بالا. رنگ آتیه زرد شده بود و انگار نمی‌توانست نفس بکشد. عاطفه چسبیده بود به دیوار و گریه می‌کرد. همان‌طور که دکتر یادمان داده بود آتیه را به پهلو خواباندم و فریاد زدم: «زنگ بزن اورژانس! زنگ بزن!» یونس با عصبانیت تلفن را از دست عاطفه قاپید و او هم فریاد زد: «الان بهترین موقعیته… ولش کن… بالاخره که…» درست لحظه‌ای که صدای سیلی عاطفه روی صورت یونس را شنیدم آتیه انگشت‌هایش را دور انگشت‌هایم چفت کرد و توی چشم‌هایم نگاه کرد. حس می‌کردم قلبم در حال پاره‌شدن است. نگاهش مهربان بود و انگار می‌دانست چه اتفاقی افتاده. وقتی سینه‌اش را ماساژ دادم زور انگشت‌هایش بیشتر شد. فریاد زدم: «بذار بهت کمک کنم. آتیه بذار بهت کمک کنم. می‌فهمی؟ حرف‌هام رو می‌فهمی؟!» ولی انگار کمک نمی‌خواست. خیره بود توی چشم‌هایم و وقتی قطره اشکش سر خورد روی صورتش فریاد زدم: «عاطفه! بیا کمک کن بلندش کنیم خودمون باید ببریمش بیمارستان…»
پدرم داشت با پزشک حرف می‌زد و من و عاطفه نشسته بودیم روی نیمکت سرد راهرو. قبول کرده بودند مادر برود توی اتاق آتیه که حالا حالش خوب بود. نگاه آتیه از سرم بیرون نمی‌رفت. همیشه فکر می‌کردم دوستش ندارم، ولی حالا فهمیده بودم این‌طور نیست. آتیه همه‌چیز را می‌فهمید، ولی نمی‌توانست کاری بکند و همین باعث می‌شد مثل عاطفه بی‌اختیار گریه کنم. عاطفه اشکش را پاک کرد و گفت: «بیا به هم قول بدیم همیشه مراقبش باشیم. حتی وقتی مادر دیگه نبود. البته اگه تا اون موقع زنده بمونه. من از یونس می‌ترسم. بیا نذاریم کاری کنه که…» دستش را گرفتم و گفتم: «قول می‌دم. حواسم به یونس هم هست، ولی مامان و بابا نباید هیچی بفهمن. قول؟» سرش را تکان داد. من و عاطفه می‌دانستیم دیگر نه مادر تنهاست نه خواهرمان.

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

زندگی روی ابرها

زندگی روی ابرها

اختصاصی مجله روزهای زندگی – زندگی روی ابرها – زندگی روی ابرها- این‌که پدرم قبل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *