اختصاصی مجله روزهای زندگی – پدرم مرا قمار کرد! خانمی سبزهرو با چشمان عسلی و قدی بلند وارد اتاق شد. به آرامی سلام کرد و سرش را پایین انداخت. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوالپرسی گرمی با او داشتم. خودم را معرفی کردم و گفتم میخواهم با سرگذشت شما آشنا شوم و با کمی تغییرات برای محفوظ ماندن مشخصات، آن را در مجله چاپ کنم تا شاید با مطالعه آن دیگران به مسایل و مشکلات شما دچار نشوند. حالا اگر ممکن است کمی از خودتان بگویید و اینکه چه موضوعی باعث شده اینجا باشید. گفت:
نسترن هستم، 22 سال دارم. سه برادر کوچکتر از خودم و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. زندگی پرفراز و نشیبی داشتم. شغل پدرم خریدوفروش اتومبیل بود و مادرم خانهدار. پدرم قمارباز بود و مرا بازیچه قمار خود کرد و باعث بدبختی من شد. او اعتیاد شدیدی به قمار داشت. اگر میبرد، همهچیز خوب بود ولی وای به روزی که در قمار میباخت، روزگار ما سیاه میشد. طفلک مادرم، هر وقت پدرم میباخت باید خودش را برای یک کتک مفصل آماده میکرد، آنقدر مظلوم بود که هیچوقت نمیتوانست از خودش دفاع کند. به خاطر ما هم مجبور بود با چنین مرد سنگدلی زندگی کند.
18 سالم بود و سال آخر دبیرستان بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، به محض اینکه در را باز کردم، صدای داد و بیداد و التماس و گریههای مادرم را شنیدم که به پدرم میگفت: «با این بچه کاری نداشته باش. اونو بدبخت نکن.»
تعجب کرده بودم. اولین بار نبود که برای من خواستگار میآمد، اما مگر قرار بود چه کسی بیاید که مادرم به خاطرش اینطور کتک خورده بود؟
سعی کردم مادرم را آرام کنم. خون بینی و صورتش را پاک کردم و دلداریاش دادم. مادرم دستم را گرفت، به چشمانم نگاه کرد و با بغض گفت: «دختر سیاهبختم.» گیج شده بودم و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد. صبر کردم تا مادرم کمی آرام و اوضاع بهتر شد. بعد پرسیدم قرار است چه کسی به خواستگاری بیاید. مادرم گفت: «دوست پدرت آقا سیفا… که از قماربازهای قدیمی و حرفهایه، میخواد تو رو برای پسرش که 20 سال ازت بزرگتره و همسر سابقش رو طلاق داده، خواستگاری کنه.»
لبخندی زدم و گفتم این که نگرانی ندارد. بگذار بیایند. به این یکی هم مانند خواستگارهای دیگر جواب منفی میدهیم. مادرم اما گفت: «مشکل همینجاست عزیز دلم. دختر زیبای من، چطوری بهت بگم؟ متاسفانه پدرت اینبار مبلغ بالایی رو به آقا سیفا… باخته و این آقا وقتی دیده پدرت نمیتونه مبلغ قمار رو پرداخت کنه، در مقابل طلبش تو رو برای پسرش خواسته. در واقع پدرت میخواد تو رو معامله کنه.»
حرفهای مادرم مانند پتک به سرم کوبیده شد. یک لحظه احساس کردم که خانه دور سرم چرخید و از حال رفتم. بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم، دیدم مادرم اشکریزان و شربت گلاب به دست کنارم نشسته و زمزمه میکند: «نسترن، مامان، بلند شو دختر خوشگلم.»
چشمانم را باز کردم و به آرامی گفتم: «خوبم مامان. نگران من نباش.»
شب شد. آقا سیفا… همراه همسر و پسرش به خانه ما آمدند. آنقدر حالم بد بود که دستهایم بهشدت میلرزیدند و بهسختی سینی چای را گرفته بودم. بعد از کمی گپ و گفت پدرم و آنها و مقدمهچینی، آقا سیفا… رفت سر اصل مطلب و مرا برای پسرش بهزاد خواستگاری کرد. پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد و بدون هیچ حرفی ناگهان گفت: «باعث افتخار منه که دخترم عروس خانواده اصیلی مثل شما بشه. دخترم کنیز شماست و هر اوامری داشته باشید در خدمت شما هستیم.»
به زور جلوی اشکهایم را گرفتم. بعد از رفتن آنها در رختخوابم تا صبح گریه میکردم و منتظر یک معجزه بودم. فردای آن روز بهشدت تب کردم و حالم بد بود. نتوانستم به مدرسه بروم. مانده بودم چه کار کنم. رفتار پدرم با من خوب شده بود و مدام در گوشم میخواند که تو دختر عاقلی هستی، من صلاح تو را میخواهم، مطمئنم اگر با بهزاد عروسی کنی خوشبخت خواهی شد. هم پولدار هستند و هم تنها وارث ثروت آقا سیفا… است و از طرفی چون از تو خیلی بزرگتر است، تو را بهتر درک میکند و قطعا خوشبخت خواهی شد.
به حرفهای پدرم فقط گوش میکردم و چیزی نمیگفتم. در غیراینصورت مادر بدبختم باید تنبیه میشد و کتک میخورد. به خاطر مادرم مجبور شدم قبول کنم. هرچند که بارها التماس کرد نگران او نباشم و جواب منفی بدهم، ولی دلم نمیآمد تا حد مرگ از پدرم کتک بخورد.
با ناراحتی و اشک و آه سر سفره عقد نشستم. سر سفره آرزوی مرگ میکردم و اصلا احساس خوبی نسبت به این ازدواج نداشتم. در دوران عقد بهزاد با من رفتار خوبی داشت و همین موضوع باعث شد که کمکم حس خوبی داشته باشم. البته هنوز کامل به او علاقه نداشتم، ولی از طرفی هم احساس میکردم که آدم بدی نیست و میتوانم در کنارش زندگی کنم.
بعد از پنج ماه، با یک جشن عروسی مفصل راهی خانه خودم شدم. خانه مجلل و قشنگی در شمال تهران بود. جایی که شاید هر دختری آرزوی زندگی در آن را دارد. اوایل زندگی همهچیز خوب و آرام بود. تنها مشکلی که داشتم این بود که بهزاد فکر میکرد فقط یک زن را باید از لحاظ مالی تامین کند و خیلی از نیازهای عاطفی یک زن اطلاع نداشت و بلد نبود چطوری باید با یک زن رفتار کند.
دو ماه از زندگی مشترک ما میگذشت که بهزاد بعضی شبها دیر به خانه میآمد. وقتی از او سوال کردم چرا، در جوابم گفت: «نگران نباش. بازی میکنم و حسابی پول درمیآورم.» فهمیدم بهزاد هم مانند پدرم و پدرش قمارباز است. التماسش کردم که این کار را نکند. به او گفتم من از زندگیام راضی هستم و بیشتر از این مال و ثروتی نمیخواهم. با لبخند گفت: «نگران نباش. شوهرت حرفهای بازی میکنه.»
روزها گذشت و روزی که نباید فرا رسید. بهزاد شب عصبانی به خانه آمد. ماشینش را باخته بود. همین کافی بود که من بگویم: «بهت گفتم این کار رو نکن.» این جمله من چنان خشم بهزاد را بالا برد که آن شب کتک مفصلی خوردم.
سرآغاز بدبختیهای من از همان شب بود. بهزاد به قمارش ادامه داد و هر روز از هم دور و دورتر شدیم. نزدیک خانهمان بوتیکی بود که همیشه به آنجا میرفتم و برای خودم لباس میخریدم. فروشنده یک آقای مجرد جوان به نام سهیل بود که سه سال از من بزرگتر بود. این را زمانی فهمیدم که مجبور شدم با او درددل کنم. یک روز که برای خرید رفتم بوتیک، آستین لباسم کمی بالاتر رفت و سهیل کبودی روی دستم را دید و گفت: «خدا بد نده. اتفاقی افتاده؟» انگار ازخداخواسته بودم که برای کسی درددل کنم. اشک در چشمانم جمع شد و داستان زندگیام را برای سهیل تعریف کردم. آن روز بود که او هم خودش را معرفی کرد و از من خواست به او اعتماد کنم و هر کاری دارم، به او بگویم. آن روز خیلی سبک شدم. احساس خوبی داشتم. از اینکه یک مرد توانسته مرا درک کند خوشحال بودم. با رفتوآمدهای من به بوتیک کمکم علاقه خاصی بین من و سهیل شکل گرفت. سهیل دایم اصرار داشت که از بهزاد جدا شوم. من هم یک روز به بهزاد گفتم میخواهم از او جدا شوم. فکر میکردم با گفتن این جمله کتک مفصلی میخورم، ولی بهزاد با صدای بلند خندید و گفت: «مثل اینکه یادت رفته پدرت در مقابل بدهیش تو رو به من داده. هر وقت تونستی بدهی پدرت رو پرداخت کنی، میتونی طلاق بگیری.»
موضوع را به سهیل گفتم و وقتی دیدیم طلاق از بهزاد امکانپذیر نیست، نقشه قتل او را کشیدیم. آن روز وقتی سهیل سنگ بزرگی را به منزلمان آورد حدود ۱۰ عدد قرص خوابآور هم به من داد. قرصها را از داروهای مادرش برداشته بود. حدود دو ماه قبل خواهر جوانش فوت کرده بود و مادرش به خاطر ناراحتیهای روحی قرصهای اعصاب و خوابآور مصرف میکرد. حدود ساعت ۱۲ شب وقتی بهزاد به خانه بازگشت، مقداری انبه خریده بود. من هم شیر انبه درست کردم و قرصها را درون شیر ریختم و به او دادم. بهزاد وقتی شیر انبه را خورد حتی فرصت نکرد لباسهایش را از تن خارج کند و خیلی زود به خواب رفت. بعد از آن بود که سهیل به خانه آمد و با سنگ شوهرم را کشت.
حال عجیبی داشتم. دست و پایم را گم کرده بودم. بهزاد را داخل پتو پیچیدیم و به خارج از شهر منتقل و او را در بیابان رها کردیم. از شانس بد من حلقهام در همان مکان از دستم افتاده بود که بعد از چند وقت با پیگیریهای پلیس بالاخره دستگیر و راهی زندان شدم. مادرم با شنیدن این خبر سکته کرد و مرا برای همیشه تنها گذاشت. البته دیگر چیزی از عمر من هم باقی نمانده و همین روزها دستور اعدامم صادر میشود. نمیدانم قمار اینقدر ارزش دارد که انسانها به خاطرش عزیزترین افراد زندگیشان را اینچنین قربانی کنند؟
تحلیل روانشناسی این ماجرا :
یکی از اصول اساسی و پایههای هر زندگی مشترکی ابراز محبت، احساسات و توجه و تعهد است. چنانچه یکی از این پایهها سست شود، به مرور زمان زندگی زناشویی نیز نابود خواهد شد. در برخی موارد عدم پاسخ همسر به احساسات و نیازهای طرف مقابل موجب کشیدهشدن زندگی به مسیری خارج از چهارچوب شرعی میشود. خیانت یکی از تبعات منفی کمبودهای عاطفی در زندگی مشترک است. برخی برای انتقام از همسر و بعضی برای جبران محبت، به این رفتار روی میآورند. خیانت در شکلهای ذهنی، قلبی، کلامی و عملی است. جایگزینی فرد دیگری در ذهن یک زوج، به جای همسر فعلی نوعی خیانت ذهنی است که میتواند سرچشمه خیانتهای بزرگتری شود.
علاقهمندی قلبی به شخص دیگر به جز همسر نیز خیانت قلبی است. این علاقه به مرور زمان رنگوبوی جنایت به خود میگیرد. خیانت کلامی، از طریق صحبت با شخص دیگر است. اصرار بر این رفتار غلط و ادامه همصحبتی به مرور موجب فروپاشی کانون خانواده میشود. افزایش و تکرار خیانتهای یاد شده به خیانت عملی منجر میشود و در نهایت این خیانت به معضل طلاق و ازهمگسیختگی زندگی زناشویی یا بعضا جنایتهای جبرانناپذیر میانجامد.
نویسنده: آرزو آزاد