آه خوشبختی کجایی؟

خوشبختی
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی – آه خوشبختی کجایی؟ – دختری زیبا با چشمان عسلی و قدی بلند وارد اتاق شد. نوجوانی بیش نبود، اما غم چشم‌هایش بیانگر دردی کهنه در وجودش بود. انگار نای سخن‌گفتن نداشت. روزگار خیلی سختی را گذرانده بود. اگر کمی صبر می‌کرد اتفاق‌های بدی برایش رخ نمی‌داد، اما با تصمیم اشتباهش زندگی را برای خودش سخت‌تر کرده بود. با صدایی بی‌رمق و آرام سلام کرد. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوال‌پرسی گرمی با او داشتم. خودم را معــــرفــــی کـــردم و گفتــــم می‌خــواهـــم بـــا سرگذشت
شما آشنا شوم و با کمی تغییرات برای محفوظ ماندن مشخصات، آن را در مجله چاپ کنم تا شاید با مطالعه آن دیگران به مسایل و مشکلاتی که شما تجربه کرده‌اید، دچار نشوند. حالا اگر ممکن است کمی از خودتان بگویید و این‌که چه موضوعی باعث شده اینجا باشید؟ آرام‌آرام شروع به حرف‌زدن کرد و از زندگی غم‌انگیزش برایم گفت:
فــــرانـــــه هستم، 14سال دارم و اهل یکی از شهرستان‌های شمــــال کشور هستــــم. پدر و مادرم را زمانی کــــه سه سال داشتم در اثر تصادف از دست دادم. در این دنیا فقط یک خواهر دارم کـــه پنج سال از من بزرگ‌تر است و ازدواج کرده. وقتــــــی که پدر و مادرم فوت کردند عمویم سرپرستی خواهرم را قبول کرد. سرپرستی مرا هم یکی از فامیل‌هایمان که سال‌ها بود ازدواج کرده بودند، ولی بچه‌دار نمی‌شدند، قبول کردند و من پیش آنها زندگی کردم. من کنار فامیل‌مان زندگی سختی داشتـــــم و چون فرزند آنها نبودم دوست داشتم خیلی زود مستقل شوم. آنها با این‌که خیلـــــی مهربـــــان بودند، ولی متاسفانــــــه خیلــــــــی سختگیر بودند و همیشه نگران این‌که مرا از دست بدهند. به همین دلیل بــه‌شدت مـــــــرا کنترل می‌کردنــــــــــد و اجـــازه نفس‌کشیدن بــــه من نمی‌دادند.
یک روز، وقتــــــی از مدرسه بـــه خانــــــه برمی‌گشتــــم، داخل روستا نگاه من بــــــا نگاه شیطانی یکی از پسرها گــــــره خورد و پسر جوان با لبخند زیرکانه‌ای از من دور شد. این موضوع باعث شد با نگاه اول دلبسته و شیفته او بشوم. به خیال خام خودم فکر می‌کردم او همان فرشته نجاتی است که برای آزادی من سر راهم قرار گرفته است. از آن روز به بعد تمام فکرم آن پسر شد. هر شب منتظر بودم تا صبح شود و به بهانه مدرسه رفتن او را ببینم و همچنین زمانی که از مدرسه برمی‌گشتم. هیجان خاصــی داشتم و این موضوع مرا خوشحال کرده بــــــود. گاهــــــی از مدرسه فرار می‌کردم و به دیدن آن پسر می‌رفتم. کم‌کم این نگاه ما به یک رابطه عاشقانه تبدیل شد و پسر چرب‌زبان و حیله‌گر هر بار به بهانه‌های مختلف از من سوءاستفاده می‌کرد. این ماجرا و ارتباط ما مدتی ادامه داشت تا این‌که یک روز دست‌مان رو و رابطه‌مان افشا شد.
چشم‌تان روز بد نبیند. وقتــــــی شخصــــــی که سرپرستی مرا بر عهده گرفته بود از ماجرا باخبر و متوجه شد که من از مدرسه فرار می‌کردم و با آن پسر قرار داشتم، بسیار عصبانی شد و به شدت مرا کتک زد و مدتی در خانه زندانی کرد. پسر مورد علاقه‌ام نیز مدتی فراری بود تا این‌که یک روز از ترس تهدیدهای زیاد سرپرستم به روستا برگشت و مــــــرا به عقد موقت خودش درآورد. من هم به خیال این‌که زندگی مستقلی برای خودم خواهم داشت خیلی خوشحال بودم. فکر می‌کردم بدبختی‌هایم تمام شده است و بسیار خوشبــــــخت خواهــــــم بود. در صورتی که تازه ابتدای بدبختی و بیچارگی من بود.
خوشبختــــی؟ آه خوشبختی کجــــــا بود؟ بعد از ازدواج همسرم مرا به تهران آورد و در جنوبی‌ترین نقطه شهر، در یک زیرزمین خانه‌ای کوچک اجاره کرد. خوشی و شادی من چند روز بیشتر دوام نیاورد چون شوهرم هر روز با کوچک‌ترین بهانه‌ای مرا به باد کتک می‌گرفت تا جایی که خودش از نفس می‌افتاد. او می‌گفت حالا حالاها قصد ازدواج نداشته و من او را بدبخت کردم. دایم از الفاظ بد در مورد من استفاده می‌کرد.
بعد از مدتی تازه فهمیدم شوهرم از قبل اعتیاد داشته. او صبح تا شب در خانه دراز می‌کشید و کنار بساط مواد لم می‌داد و از من می‌خواست که با کار کردن در خانه‌های مردم خرج زندگیمان را به‌خصوص هزینه مواد او را تامین کنم. به قول معروف خودم را از چاله درآوردم و به چاه انداختم. هر روز خودم را نفرین می‌کردم که ای کاش آن روز به لبخندش محل نمی‌گذاشتم و خودم را گرفتار نمی‌کردم. هر روز برایم مثل یک سال می‌گذشت. خورد و خوراکم شده بود کتک خوردن و گریه کردن از دست شوهر بی‌مسوولیتم که جز نشئه بودن و مواد کسی و چیزی برایش اهمیت نداشت. نمی‌توانستم طلاق بگیرم. اگر این کار را می‌کردم نه جایی را داشتم که بروم و نه کسی از من پشتیبانی می‌کرد. در واقع نمی‌دانستم اگر طلاق بگیرم باید چه کار کنم.
حاضر بودم همه بدبختی‌ها را تحمل کنم، ولی زندگی آبرومندانه‌ای داشته باشم. دلم می‌خواست حداقل یک سرپناه و در ظاهر هم که شده یک سایه بالا سر به اسم شوهر داشته باشم. ولی زمانی که دیدم دیگر خانه برایم از جهنم هم بدتر شده، تصمیم گرفتم خودم را از آنجا خلاص کنم. روزی در یک فرصت مناسب از خانه فرار کردم. چون دیگر کارم به جایی رسیده بود که شوهرم کلا غیرتش را زیر پا گذاشته بود و برای تامین پول مواد به من پیشنهاد داد تا خودم را در اختیار مردان دیگر بگذارم. این برای من از مرگ هم بالاتر بود. حاضر بودم هر کارم بکنم، ولی بــــــه چنین کار کثیفی تن ندهم.
با این شرایط دیگر ماندن خودم را در آن خانه جایز نمی‌دانستم. جانم را برداشتم و از خانه فرار کردم. بعد از فرار به خانه یکی از آشنایان دورم رفتم که در یکی از شهرستان‌های اطراف تهران زندگی می‌کرد و مدتی کنار آنها ماندم.
از همان روزهای اول از نگاه‌های سنگین مرد خانه متوجه شدم که مرا زیر نظر دارد. انگار نیت پلیدی در سر داشت. این ماجرا ادامه داشت تا این‌که یک روز همسر این مرد شیطان‌صفت برای انجام کاری خانه را ترک کرد و من با آن مرد در خانه تنها شدم و از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد. مرد صاحبخانه از این فرصت استفاده کرد و مرا چند مرتبه مورد آزار و اذیت قرار داد. بعد از این اتفاق ترسیده بودم که دوباره در غیاب همسرش مرا آزار بدهد برای همین از خانه آنها هم فرار کردم. مدتی در خیابان‌ها و پارک‌ها سرگردان بودم تا این‌که پلیس به من مظنون شد و دستگیر شدم.
بعد از این‌که دستگیر شدم همه‌چیز را برای پلیس تعریف کردم و پلیس هم آن مرد را دستگیر کرد و خیلی زود با تایید پزشکی قانونی محکوم شد و بعد از این ماجرا من تحت حمایت نهــــــاد دولتی قرار گرفتم.
متاسفانــــــه من در زندگی حامی خوبی نداشتم. اگر حامی داشتم بــــــه این روز نمی‌افتــــــادم. البتــــــه شایــــــد هم خودم عجول بودم و اگر بیشتر صبر داشتم و در خانه سرپرست اولم زندگی می‌کردم تا آبرومندانه ازدواج کنم می‌توانستم زندگی بهتری داشته باشم و این اتفاقات برای من نمی‌افتاد. این اواخر شوهرم آن‌قدر گرفتار و اسیر مواد شده بود که مثل یک جنازه به زور خودش را سرپا نگه می‌داشت. اصلا برایش مهم نبود که من از خانه فرار کرده‌ام. تا امروز حتی سراغ مرا هم نگرفته است. خوشبختانه با حمایت‌های دولتی که از من می‌شود تصمیم گرفته‌ام تلاش کنم تا بتوانم در آینده زندگی خوبی داشته باشم و گذشته بدم را جبران کنم.

تحلیل روان‌شناسی این ماجرا:
فرار دختران از خانه اگرچه در نگاه اول پدیده‌ای فردی است، اما با توجه به پیامدهای سوء آن که در نظم اجتماعی اختلال و آشفتگی ایجاد می‌کند، منشا بسیاری از رفتارهای ضد اجتماعی و انحرافی مانند خودفروشی، اعتیاد به مواد مخدر و مشروبات الکلی، توزیع مواد مخدر، تشکیل باندهای فساد و فریب سایر زنان و دختران، رواج روسپیگری و شیوع انواع بیماری‌های مقاربتی و… می‌شود. این پدیده سبب می‌شود که سطح جرم و جنایت در جامعه افزایش یابد و در نتیجه امنیت و سلامت اجتماعی به مخاطره بیفتد.
در چرایی این موضوع باید بررسی کنیم که آن دختر در چه شرایطی قرار داشت که مجبور شد از خانه فرار کند. آیا با خانواده به‌خصوص پدر و مادرش مشکل دارد؟ یا ناپدری و نامادری دارد که مجبور به ترک خانه شده است؟ یا یکی از اعضای خانواده باعث اذیت و آزارش شده است؟ چرا که رفتارهای نادرستی که برخی خانواده‌ها با دختران خود دارند، مهم‌ترین علت فرار دختران از خانه است. گاهی ممکن است دختری مرتکب اشتباهی شده و با پسری دوست شده باشد که در این‌صورت خانواده، رفتار درستی با او ندارند و آبرویش را جلوی همه می‌برند و با سرزنش‌های گاه و بیگاه شرایط زندگی را برای دختر سخت می‌کنند. وقتی هم که موارد اعتماد از او سلب می‌شود، به فکر رها شدن و دوری از خانواده خود می‌افتد.
اگر سرپرستان فرانه هم کمی منطقی و آگاهانه با او برخورد می‌کردند و درگیر احساسات و عقاید پوچ خود نمی‌شدند، شاید فرانه به چنین سرنوشتی دچار نمی‌شد.

نویسنده: آرزو آزاد

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *