اختصاصی مجله روزهای زندگی – کدامشان عاشق بود؟ – در فرورفتگی کوچه باغ مخفی شدم. دلم رپرپ صدا میکرد. اولین بارم نبود که جایی پنهان میشدم تا زهرا از آنجا بگذرد و بگویم سلام. بگوید سلام. بگویم دلم برات تنگ شده. بگوید من هم و زود از آنجا دور شود. هر بار طوری التهاب میگرفتم که انگار بار اول است که او را میبینم. آن روز که از روزهای سرد آخرهای پاییز بود، گوشم به راه بود تا صدای آمدنش را بشنوم. میلرزیدم اما نه از سرما. همیشه وقتی منتظرش بودم، لرز برم میداشت ولی وقتی میآمد و همان دو -سه کلمه را با او حرف میزدم، گرم میشدم و گُر میگرفتم.
صدای پایش را شنیدم. شتابان میآمد. به من رسید. به بهانه در آوردن ریگی از کفشش ایستاد و دولا شد. گفتم سلام. گفت: «بابام میخواد منو بفرسته اصفهان. سه روز وقت داری که کاری کنی.» و تند رفت. مغزم کوبیده شد با این حرفش. سه روز؟ کاری از من بر نمیآمد چون وقتی که رفته بودیم خواستگاری، پدرش به پدرم گفته بود: «اگه پسرت میخواد زن بگیره، باید یه خونه و یه باغ و صد اشرفی و صد گوسفند و ده تا گاو کابین عروس کنه.» پدرم آدم بیمایهای نبود، ولی سه پسر و دو دختر داشت و وسعش به خواسته پدر زهرا نمیرسید. من در خواستگاری جرات کردم و گفتم: «یک سال مهلت بدی همه رو تهیه میکنم.» پدرم گفت: «پسرجان از روی عقل حرف بزن. مگه میخوای بری راهزنی کنی که میگی تهیه میکنی؟» حق با او بود، ولی بهتر بود امیدوار باشم شاید اوضاع درست میشد.
در کوچهباغ کف زمین نشستم و رفتم توی غصه. یکهو سعید چپول که دیوانه بود، از دیوار پرید پایین: «نباید بذاری زهرا رو بفرستن اصفهان. من خودم تو رو دوست دارم چون زهرا رو دوست داری. من خودم زهرا رو دوست دارم.» گفتم: «حرف مفت نزن!» گفت: «وقتی بخوان ببرنش اصفهان، چرخ درشکه شون رو میشکنم.» اولین بار نبود که گفته بود من و زهرا را دوست دارد. خیلی وقتها یواشکی او را دنبال میکرد. به او عادت کرده بودم و از اینکه شده بود سایه زهرا، ناراحت نمیشدم. گاهی هم با او از عشقم به زهرا میگفتم. آن روز گفتم: «اگه ببرنش اصفهان دق میکنم.» گفت: «برو جاده اصفهان رو خراب کن تا نتونن ببرنش اصفهان.» جوابش را ندادم و رفتم.
مادرم حالم را فهمید. پرسید چرا محزونی؟ قصه را گفتم. آه کشید: «زهرا و تو قسمت همدیگه نیستین. خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.» جواب ندادم. رفتم دم خانه نشستم. سعید چپول آمد. سر در گوشم گذاشت: «تو و زهرا رو دوست دارم.» گفتم: «اگه دیوونه نبودی، دندونات رو خورد میکردم.» گفت: «اصفهان هم زهرا رو دوست داره. مگه اصفهان هم دیوونهست که دندوناش رو خورد نمیکنی؟» گفتم: «ولم کن. امروز حوصله ندارم.» نه حوصله داشتم نه فکری به ذهنم میرسید. کاش به اندازه سعید چپول جسارت داشتم و چرخهای درشکه را میشکستم، راههای رسیدن به اصفهان را خراب میکردم و نمیگذاشتم محبوبم را به پایتخت ببرند. ولی آیا این سودی داشت؟ نداشت چون نمیتوانستم شرطهای پدر زهرا را انجام دهم پس چه زهرا را به پایتخت ببرند چه نبرند، وصال من و او محال بود.از آخرین دیدار تا وقتی که درشکه آنها حرکت کرد، زهرا را ندیدم. از دور روی بامی پنهان شدم و رفتنش را دیدم و دیدم که سعید چپول دنبال درشکه دوید و داد کشید: «آهای..! زهرا رو بردن!»
پاسی که گذشت، سوار اسبم شدم و رفتم طرفی که درشکه رفته بود. خیلی سردم بود. از دماغ گشاد اسب بخار بیرون میریخت. پس هوا واقعا سرد بود. راه از میان درختزار بزرگی میگذشت. ترس برم داشت. زوزه گرگ شنیدم. اسبم لحظهای ایستاد. سم بر زمین کوفت. راهش انداختم. صد متری جلو رفتم. انگار گرگها دور نبودند. خواستم برگردم. چشمم به درشکه افتاد که دورتر ایستاده بود. نه! چپه شده بود. آه خدایا کمک کن! به تاخت به آن طرف رفتم. سعید چپول هم آنجا بود. داشت زور میزد درشکه را بلند کند. درشکهچی داشت اسبها را باز میکرد. زهرا و مادر و پدرش در درشکه بودند. افتاده بودند روی هم. انگار درشکه تازه چپه شده بود. درِ درشکه را باز کردم. پدرش خودش را بیرون کشاند و زن و دخترش را هم بیرون کشید. به درشکهچی ناسزا گفت. درشکهچی گفت: «ارباب گرگها دنبالمون بودن. اسبها رم کردن و افتادیم. شانس آوردیم گرگها رفتن.» گفتم: «کمک کنیم درشکه رو بذاریم روی چرخه اش.» زور زدیم و درشکه را برگرداندیم. یکی از درها شکسته بود. مادر زهرا از من تشکر کرد که نجاتشان دادم. پدرش اخم کرد: «مگه این نجات داد؟ خودم در رو باز کردم و تو و دخترت رو کشیدم بیرون.» درشکهچی اسبها را بست و تسمهها را سفت کرد. سعید داد کشید: «گرگ!» چند گرگ دیدم که دندان نشان میدادند و آهسته میآمدند. درشکهچی گفت: «آروم سوار شین!» سوار شدند. یکهو گرگها هجوم آوردند. من به اسبم هی زدم و فرار کردم. دورتر ایستادم به تماشا. سعید جلو دری که شکسته بود، ایستاد و چوبدستیاش را تکان داد و فریاد کشید. اسبها به جای حرکت، روی پاها بلند شده بودند و شیهه میکشیدند. سعید که پشتش به زهرا و رویش به گرگها بود، به گرگها گفت: «برین! این دختر گناه داره!» گرگها نزدیکتر شدند. سعید با چوبش آنها را زد. چوب را با دندان گرفتند و از دستش بیرون کشیدند. با دست خالی با گرگها جنگید. آنها را میزد و گاز میگرفت. خودش خونین و مالین بود. اسبها آرام شدند و درشکهچی هی زد و درشکه رفت. گرگها ریختند سر سعید. من گریه کردم و به تاخت برگشتم سمت خانه.
نویسنده: مجتبی ایرانمنش