پناه خواهر

 

پناه
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی -داستان پناه خواهر – آن شب از وقتی از سر کار برگشتم حس می‌کردم فضای خانه مثل همیشه نیست. حتی مهدی که آن‌همه شر و شور بود و آتش می‌سوزاند ساکت نشست کنار سفره و بدون این‌که غر بزند سرش را انداخت پایین و غذایش را خورد. وقتی مادر داشت سفره را جمع می‌کرد دور و برم را نگاه کردم و سراغ ملیکا را گرفتم. مادر درحالی‌که به من نگاه نمی‌کرد، گفت: «خسته بود زود خوابید.» با تعجب گفتم: «خسته بود؟ مگه چی‌کار کرده امروز؟» دیدم که پلک مادر چندبار پرید. هر وقت عصبی می‌شد این اتفاق می‌افتاد. وقتی داشت آخرین تای سفره را می‌زد، مچ دستش را گرفتم و گفتم: «چی شده مادر؟! چرا فکر می‌کنی من نمی‌فهمم یه چیزی شده؟» مادر نگاهم کرد و چشم‌هایش پر از اشک شدند. گریه مادر چیز چندان عجیبی نبود. سال‌ها بود که پدرم از دنیا رفته بود و برادر بزرگم سعید شده بود جانشین پدر. پدری که جز خشونت و ناسزا گفتن و دعوا کردن خاطره دیگری از او نداشتیم. مادر همیشه می‌گفت نه مثل آدم زندگی کرد، نه مثل آدم از دنیا رفت. پدرم در دعوایی گروهی کشته شده بود و حالا سعید درست پا گذاشته بود جای پای او. اما من وقتی دیدم مادر چقدر عذاب می‌کشد و همیشه یا پشت در کلانتری است یا زندان تصمیم گرفتم درست برعکس پدرم زندگی کنم. در محله‌مان تنها پسری بودم که رفتم دانشگاه و بعد هم در یک شرکت هواپیمایی مشغول کار شدم. وقتی از دانشگاه برمی‌گشتم پسرهایی که سر کوچه ایستاده بودند مسخره‌ام می‌کردند و گاهی حتی سعید هم مثل آنها مرا دست می‌انداخت، ولی این چیزها برایم مهم نبود چون می‌خواستم کاری کنم که مادر و ملیکا و مهدی دیگر در آن محله زندگی نکنند. می‌دانستم روزی که از مادر بخواهم خانه را بفروشیم و از آن محل برویم سعید به‌خاطر دوستانش و محیطی که فکر می‌کرد زندگی در آن باعث افتخار است به‌شدت مخالفت می‌کند، اما من تصمیمم را گرفته و به مادر هم گفته بودم و مادر گفته بود: «شیرم حلالت سلیم. به خدا اگه این کار رو بکنی مهدی رو نجات دادی. نمی‌خوام این یکی هم بشه عین بابات و سعید.» راست می‌گفت، مهدی هم که فقط پانزده سالش بود داشت می‌شد مثل آنها و یکی‌ -دو بار کارش به کلانتری کشیده بود. هرقدر من و مادر اصرار کردیم حاضر نشد به درسش ادامه بدهد و آخرسر هم با پرخاش گفت: «درس و دانشگاه مال ترسوهاست. مال اونهایی که حتی جرات ندارن وقتی میان توی محل سرشون رو بلند کنن و جواب متلک‌های بقیه رو بدن.» می‌دانستم منظورش من هستم. گفتم: «این اسمش جرات نیست. یه چیز دیگه‌ست که نه تو می‌فهمی نه استادت آقاسعید. بابا به‌قول شماها آخر جرات بود، الان کجاست؟ اصلا زندگی کرد؟ فهمید زندگی چیه؟ یا داشت قمه می‌کشید یا زندان بود. اگه می‌خوای مثل بابا بشی هر کاری دلت می‌خواد بکن.» و مهدی هم تصمیم گرفت هر کاری دلش می‌خواهد بکند؛ ولی آن شب آن‌قدر ساکت بود که حس کردم از چیزی ترسیده. به چشم‌های مادر که نگاه کردم به مهدی نگاه کرد. گفتم: «می‌گم چی شده؟ سعید دعوا کرده؟» مهدی برای این‌که نشان بدهد مخاطب من نیست کانال تلویزیون را عوض کرد و خیره شد به آن. مادر انگار یک‌دفعه وا رفت. با بغض گفت: «خرج‌مون در نمیاد. اون ذلیل‌شده که به فکر نیست. کاروکاسبی درست‌وحسابی هم که نداره… یه ماه پیش ملیکا گفت بذارم بره یه جایی کار کنه. به خاک بابات دلم راضی نبود، ولی دیدم راست می‌گه. یه مانتو داره چهار ساله داره همون رو می‌پوشه. گفت مامان حداقل پول رخت و لباس خودم که در میاد. راست می‌گه بچه‌ام…» با این‌که جا خورده بودم سعی کردم لحنم آرام باشد. گفتم: «خب چرا به من نگفتید؟ می‌بردمش جایی که خودم کار می‌کنم.» مادر زد زیر گریه و گفت: «آخه این بچه که سواد تو رو نداره. سعید که نذاشت دیپلم بگیره. خودشم گفت بهت نگیم مبادا مخالفت کنی.» می‌دانستم موضوع این چیزها نیست. گفتم: «خب بقیه‌اش؟ رفت سر کار بدون این‌که ما بفهمیم. الان چی شده؟» مهدی که تا آن موقع ساکت بود با لحنی عصبی به مادر گفت: «چرا بهش نمی‌گی؟! مگه نگفتی این گره رو فقط آقاسلیم باز می‌کنه…» حرفش را قطع کردم و گفتم: «تو بهم بگو. چی شده مهدی؟» کنترل تلویزیون را پرت کرد و گفت: «چی بشه خوبه؟ نگو اونجا عاشق و معشوق پیدا کرده. پسره هر روز این رو می‌رسونه سر خیابون بالایی. امروز حشمت دیده از ماشین یه غریبه پیاده شده، حشمت هم ببینه یعنی عالم و آدم الان می‌دونن آبجی ما تیک‌وتاک زده. امشب سعید حالش رو جا میاره.» بلند شدم و گفتم: «هم تو بیجا می‌کنی به خواهرت انگ می‌چسبونی هم سعید غلط می‌کنه دست روش بلند کنه.» بعد رفتم سمت اتاقی که ملیکا آنجا بود و با صدای بلند گفتم: «پاشو لباست رو بپوش ملیکا.» مهدی هم بلند شد و با همان لحن خشن گفت: «کجا می‌خوای ببریش؟! زندانیش کردم توی اتاق تا داداش بیاد.» وقتی هلش دادم عقب و گفتم برود کنار او هم مرا هل داد و همان موقع مادر دوید و کلید اتاق را که از جیب شلوار ورزشی مهدی افتاده بود از روی زمین برداشت و درحالی‌که در را باز می‌کرد، گفت: «ببرش… تو رو خدا ببرش. سعید این دختر رو زنده نمی‌ذاره…»
ملیکا در تمام مسیر به من نگاه نکرد. حتی جواب سوال‌هایم را هم نداد. ولی وقتی رسیدیم خانه عزیزجان خودش را انداخت توی آغوش او و با صدای بلند گریه کرد. نشستم توی ایوان و منتظر ماندم حرف‌هایشان تمام شود. نیم ساعت بعد که عزیزجان با یک سینی چای آمد توی ایوان و کنارم نشست، گفت: «پسره ازش خواستگاری کرده، یه انگشتر هم براش گرفته، ولی ملیکا می‌گه نمی‌خوام بفهمه بابام و داداشم…» وقتی ساکت شد، گفتم: «راست می‌گه. همچین باعث افتخار نیست. عزیزجون، من به مادرم هم نگفتم ملیکا رو آوردم اینجا. حواست باشه در رو روی سعید و مهدی باز نکنی. به ملیکا بگو فردا با من حرف بزنه.» عزیزجان از معدود آدم‌هایی بود که بهش اعتماد کامل داشتم و مطمئن بودم امکان ندارد ملیکا را بدهد دست برادرهایم. قند بزرگی گذاشت گوشه دهانش و گفت: «من فردا دارم می‌رم خونه خاله ملوک، چند روز هم اونجا می‌مونم. ملیکا رو هم می‌برم. خیالت تخت.» منظورش این بود که حتی اگر سعید هم بیاید جلوی در خانه، در را باز نمی‌کند.
شب بعد ملیکا همه‌چیز را برایم تعریف کرد. نگاهم نمی‌کرد. گفتم: «چرا به من نگفتی؟ من مخالف این نیستم که بری سر کار، ولی نه این‌که بری فروشنده بشی اونم ده کیلومتر دورتر از خونه. می‌بردمت دفتر و کمکت می‌کردم دوباره درست رو بخونی. حالا می‌تونی بگی این میلاد که می‌گی چه‌جور آدمیه؟ خانواده‌اش رو می‌شناسی؟ میان با ما وصلت کنن؟» اشکش را پاک کرد و گفت: «صاحب‌کارمه. پسر خوبیه. مادرش چندبار اومده مغازه من رو دیده. چشمش پاکه داداش. از همینش خوشم اومد. مثل پسرهای محل نیست. من بهش گفتم بابا سکته کرده. روم نمی‌شد بگم…» سکوت که کرد عزیزجان سرش را تکان داد و آه کشید. با همه قلبم درد ملیکا را می‌فهمیدم و حس می‌کردم چقدر خجالت می‌کشد. لیوان چای را برداشتم و گفتم: «شماره‌اش رو بده.» ملیکا ترسید و درحالی‌که انگار دنیا روی سرش خراب شده، گفت: «برای چی داداش؟! به خدا ما کار بدی نکردیم. به خاک بابا…» دلم می‌خواست بغلش کنم و بگویم همه این چیزها را می‌دانم، ولی چنین چیزی در خانواده ما آن‌قدر عجیب بود که خجالت می‌کشیدم. گفتم: «می‌دونم، نمی‌گم کار بدی کردید. می‌خوام باهاش حرف بزنم. امروز بهت زنگ زده که چرا نرفتی سر کار، درسته؟» سرش را تکان داد. گفتم: «چی گفتی؟ بازم دروغ گفتی؟» سرش را تکان داد و گفت: «جوابش رو ندادم. روم نشد. به عزیزجونم گفتم… گفتم دیگه…» اشکش که دوباره سرازیر شد، گفتم: «من باهاش حرف می‌زنم، ولی راستش رو می‌گم. بره با خانواده‌اش حرف بزنه، اگه قبول کردن، بیاد خواستگاری.» با وحشت که نگاهم کرد، گفتم: «از سعید می‌ترسی؟ من هستم. بهت قول می‌دم خودم همه کارها رو درست کنم.»
وقتی خودم را معرفی کردم میلاد جا خورد. حتی حس کردم ترسیده. گفتم: «شما فردا مغازه‌اید؟» وقتی به لکنت افتاد، گفتم: «فکر کنم می‌ترسی بیام دعوا. پس بهتره تلفنی حرف بزنیم.» و همه حقیقت را برایش تعریف کردم. حتی یک بار هم نیامد وسط حرفم و وقتی گفتم: «همه ماجرا اینه. این رو می‌دونم که ممکنه نظرت عوض بشه یا خانواده‌ات قبول نکنن.» گفت: «خدا رحمت کنه پدرتون رو. من همه‌چیز رو می‌دونستم، ولی فکر کردم توی یه فرصت مناسب با ملیکا حرف بزنم. قصدم برای ازدواج جدیه. به‌خاطر همین با اجازه شما مادرم یکی از اقوام رو فرستاد برای تحقیق. من وقتی خیلی کوچیک بودم پدرم از دنیا رفته. خواهر و برادر هم ندارم. مادرم اون‌قدر ملیکا رو دوست داره که وقتی ماجرا رو فهمید گفت اگه به‌خاطر این مساله دل ملیکـــــا رو بشکنـــــــم هیـــــــــچ‌وقت من رو نمی‌بخشه…» در تمام این مدت تلفن روی پخش بود و عزیزجان و ملیکا حرف‌های ما را می‌شنیدند. وقتی با میلاد خداحافظی کردم ملیکا سرش پایین بود و خیره به زمین. گفتم: «دیدی؟ ماه هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه. جدا از این، وقتی آدم دروغ نمی‌گه خدا براش راه باز می‌کنه. می‌دونم از ترس این‌که از دستش بدی دروغ گفتی، می‌دونم خجالت می‌کشیدی. منم مثل تو همیشه خجالت می‌کشم بقیه بفهمن کجا زندگی می‌کنیم و پدرم چرا فوت کرده و برادرم یکه‌بزن چهارتا محله‌ست و همه ازش می‌ترسن. پس حالت رو می‌فهمم، ولی راهش دروغ نیست. راهش اینه که یاد بگیرم مثل بابا و سعید نباشم.» و برای اولین بار خواهرم را در آغوش گرفتم. وقتی سرش را گذاشت روی شانه‌ام و با صدای بلند گریه کرد، گفتم: «مبارکت باشه. پسر خوبیه، ولی بهم قول بده هیچ‌وقت بهش دروغ نگی و یه‌جوری زندگی کنی که بفهمه مثل بابا و سعید و مهدی نیستی.» اولین بار بود که در حضور کسانی که دوست‌شان داشتم گریه می‌کردم و اولین بار بود که می‌فهمیدم این‌که پناه خواهرم هستم چقدر لذت‌بخش است.

نویسنده: کسری پزشکی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *