این خاک خانه من است

باغبانی

اختصاصی مجله روزهای زندگی – این خاک خانه من است – قبل از این‌که به دنیا بیایم پدرم به مادرم گفته بود خواب دیده فرزندشان دختر است و از او خواسته بود اسمم را بگذارد ترنج. یک ماه قبل از این‌که به دنیا بیایم پدرم به ماموریت رفته بود و موقع دنیا آمدن من کنار مادرم نبوده. همیشه می‌گفت قول می‌دهد روزی برسد که همیشه کنارمان باشد و مادر هر بار می‌خندید و می‌گفت: «باور نکن ترنج. پدرت برای همه پدره، پس وقت نداره فقط پدر تو باشه.» ارتشی بود و مادر می‌گفت آدم خیلی مهمی است.اما پدرم هیچ موقع درباره کارش حرف نمی‌زد.
ما در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کردیم و وقتی پدر خانه بود همه وقتش را صرف باغبانی می‌کرد. عاشق گل‌ها و گیاه‌های حیاط بود که مشهدی رجب بهش می‌گفت باغ. پیرمردی که سال‌ها بود با همسرش طوبی خانم ته حیاط در اتاقی کوچک زندگی می‌کرد. اتاقی که پدرم برایشان ساخته بود و همه‌چیز داشت و وقتی با پدرم قایم باشک‌بازی می‌کردم، آنجا تنها جایی بود که پیدایم نمی‌کرد.
روزگار کودکی و نوجوانی‌ام به خوشی گذشت. هیچ غمی نداشتم جز دور شدن از پدرم به خاطر ماموریت‌هایش و در آن دوران هم به خواسته او پیانو تمرین می‌کردم. هدیه تولد پانزده سالگی‌ام بود و آن روز من آن‌قدر ذوق‌زده بودم که دور خانه می‌دویدم و جیغ می‌کشیدم. پدر می‌خندید و مادر سعی می‌کرد آرامم کند و مدام می‌گفت: «این‌جوری که تو جیغ می‌کشی مشهدی و طوبی خانم هم صدات رو می‌شنون. یه دقیقه آروم بگیر.» ولی من دلم می‌خواست پیانو را مثل یک شی‌ء باارزش بگذارم گوشه سالن و فقط نگاهش کنم. حتی دلم نمی‌خواست به آن دست بزنم. وقتی این موضوع را به پدرم گفتم، خندید و گفت: «منم وقتی هم‌سن و سال تو بودم همین حس رو به چکمه‌های پدرم داشتم. اون هم نظامی بود و یه روز چکمه‌هاش رو داد به من. نمی‌دونی چه کیفی می‌کردم وقتی هر جمعه چکمه‌ها رو واکس می‌زدم و بعدش یه مدت طولانی نگاهشون می‌کردم. ولی بالاخره یه روز پوشیدم‌شون و همون روز تصمیم گرفتم منم مثل پدرم بشم سرباز ایران.» پدرم به خودش می‌گفت سرباز و بعدها متوجه شدم در جمع‌های خانوادگی اجازه نمی‌دهد کسی او را با درجه واقعی‌اش صدا کند.
در تابستان شانزده سالگی‌ام بود که آن اتفاق افتاد. من سرخوش و شاد به خاطر تابستانی که شروع شده بود روزهایم را سپری می‌کردم غافل از این‌که روزگار همیشه به یک قرار نمی‌ماند و غروبی از راه می‌رسد که پدر به خانه برنمی‌گردد و زندگی‌ام زیرورو می‌شود.
ساعت هشت شب بود. صبح همان روز پدر به مادر گفته بود مرا ببرد رامسر و هر اتفاقی افتاد برنگردد. باغ رامسر کوچک بود و آن‌قدر زیبا که هر مهمانی می‌آمد دلش نمی‌خواست برگردد. ولی برای من بدون پدر مثل قفس بود. آماده شده و منتظر بودم راننده پدرم چمدان‌ها و لوازم را بگذارد پشت ماشین که از طبقه پایین سروصدا شنیدم. فکر کردم پدر آمده تا با هم برویم و با هیجان از پله‌ها دویدم پایین، ولی اشتباه می‌کردم. چند مرد نظامی، مشهدی را انداخته بودند روی زمین و مادرم را دوره کرده بودند. وقتی خون روی صورت مشهدی را دیدم خواستم فریاد بزنم که مادر اشاره کرد سکوت کنم و برگردم بالا؛ ولی نمی‌توانستم. باید می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. یکی از مردها گفت: «خانم، این اخطار آخره. سرهنگ کجاست؟» مات و مبهوت به مادرم نگاه می‌کردم. مادر لب‌هایش را به هم فشار می‌داد و انگار تصمیم گرفته بود تا آخر عمرش سکوت کند. مرد نشست پشت پیانوی من و شروع کرد به نواختن و درست در همان حین سربازی که همراه مرد بود مشهدی را کتک می‌زد. یک‌دفعه مادر فریاد کشید: «این بنده خدا چیزی نمی‌دونه. منم چیزی نمی‌دونم. سرهنگ همکار شماست، من باید از شما بپرسم شوهرم کجاست و چرا بدون اجازه وارد خونه من شدید.» مرد دست از نواختن کشید و چرخید سمت مادرم و گفت: «ظاهرا ما نمی‌تونیم با هم کنار بیاییم. به نظر من واقعا شما خبر ندارید همسرتون کجاست… ولی خب… مافوق من جور دیگه‌ای فکر می‌کنه…» و همان موقع بود که مادر را بردند. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و جیغ نزنم. از پله‌ها دویدم پایین و سعی کردم به مادر نزدیک شوم. ولی دستی محکم شانه‌ام را چسبید. وقتی برگشتم، همان مردی را دیدم که با مادر حرف می‌زد. باز هم با خونسردی گفت: «دوشیزه خانم آروم باشید. تا یک ساعت دیگه خودم مادرتون رو برمی‌گردونم. برید طبقه بالا وگرنه مجبور می‌شم شما رو هم ببرم.» فقط شنیدم مادرم فریاد زد: «برو بالا ترنج! برو!» و من از پله‌ها دویدم بالا.
مادر که رفت، وقتی مطمئن شدم هیچ غریبه‌ای در خانه نیست دویدم پایین. مشهدی هنوز روی زمین افتاده بود و ناله می‌کرد. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. سعی کردم بلندش کنم، ولی نشد. دویدم توی حیاط و رفتم سمت اتاق‌شان و با گریه طوبی خانم را صدا زدم. او از ترس در را قفل کرده بود، ولی وقتی فهمید من پشت در هستم در را باز کردم و محکم بغلم کرد.
کابوس‌هایم از همان شب شروع شد. شبی که تا پدر و مادرم برنمی‌گشتند صبح نمی‌شد. نه می‌توانستم چیزی بخورم، نه دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم. دلداری‌های طوبی خانم و تلاشش برای این‌که چیزی بخورم فایده‌ای نداشت. مشهدی می‌خواست برود سراغ عموی بزرگم، ولی نگذاشتم. دلم نمی‌خواست کسی بداند چه اتفاقی افتاده. مادرم همیشه گفته بود هر چیزی در خانه می‌بینم چنان فراموش کنم که انگار اصلا اتفاق نیفتاده و من فکر می‌کردم اگر کسی چیزی بداند به مادر و حتی خانه‌مان خیانت کرده‌ام.
یک ماه بعد، نیمه‌های شب که پدرم آهسته دستش را گذاشت روی شانه‌ام خواب و بیدار بودم و وقتی صورتش را در تاریکی تشخیص دادم چنان محکم دست‌هایم را دور بدنش حلقه کردم و توی سینه‌اش زار زدم که آهسته گفت: «صبر کن ترنج… صبر…»
چند روزی بود که غریبه‌هایی که خانه را زیر نظر داشتند رفته بودند. بااین‌حال در سکوت از در پشتی خانه رفتیم بیرون. پدرم تغییر قیافه داده و گفته بود فقط یک دست لباس بردارم و هرچه شد حتی نگذارم او که کنارم است صدای نفسم را بشنود. وقتی پرسیدم: «مشهدی و طوبی خانم چی بابا؟!» گفت: «اونها زودتر با دوست‌های من رفتن. فقط به حرفم گوش کن ترنج. نه گریه، نه جیغ، نه ترس. می‌خوام خیلی شجاع باشی.» سرم را که تکان دادم، گفت: «یه ماشین آبی‌رنگ سه تا کوچه پایین‌تر پارک شده. یه راننده توشه که مثلا خوابه. اگه اتفاقی برای من افتاد فقط خودت رو برسون به اون و بگو بابا گفته برو خونه میرزا.»
در تمام مسیر دعا می‌کردم هر دو با هم به خانه میرزا برسیم و خدا دعاهایم را شنید. ظهر روز بعد در شهری دیگر بودیم و خانه پیرمردی مهربان که وقتی مرا دید، گفت: «می‌دونستی همیشه دلم می‌خواست تو رو ببینم؟ پدرت خیلی دوستت داره. اسم تو از زبونش نمی‌افته.» و به همسر و دخترانش اشاره کرد و گفت: «ترنج مهمون ماست. قراره یه مدت با ما زندگی کنه.» به پدرم نگاه کردم. طوری نگاهم کرد که فهمیدم چاره‌ای ندارم جز سکوت و پذیرفتن.
آن شب پدرم آمد توی اتاقی که تنها آنجا نشسته بودم و کنارم نشست و گفت: «من کاری کردم که از نظر مافوق‌هام سرپیچیه، ولی از نظر خودم کار درستیه. خودم و همه آدم‌هایی که نمی‌خوان توی کشور خودشون تحقیر بشن. قرار بود یه جایی سد بسازن و مردم روستاها رو کوچ بدن، چون زمین‌ها و خونه‌هاشون می‌رفت زیر آب. ولی مردم قبول نکردن برن. به من دستور دادن مردم رو حتی اگه شده بکشم بیرون کنم، ولی من نمی‌تونستم. به ریش‌سفیدهای روستاها خبر دادم مراقب باشن چون شبونه می‌خوان از خونه و روستاها بیرون‌شون کنن. مافوق‌هام گفتن خیانت کردم. داستانش مفصله. وقتی مامان برگشت همه‌اش رو براتون تعریف می‌کنم.» با بغض گفتم: «کی برمی‌گرده؟» بغلم کرد و درحالی‌که سرم را نوازش می‌کرد، گفت: «خیلی زود… زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی…» بعد مرا از خودش جدا کرد و گفت: «من امشب می‌رم. به میرزا اعتماد کن. هرچی گفت گوش کن. اون مثل برادر بزرگ منه، ولی خیلی بهتر و مهربون‌تر و انسان‌تر. می‌رم که مامان رو بیارم.» و رفت.
میرزا بود که گفت پدرم سال‌ها به کسانی که با شاه مخالف بودند کمک کرده و جلوی کشته‌شدن خیلی‌ها را گرفته. گفت وقتی خودش زندانی بوده با پدرم آشنا شده. گفت پدرم با هوش و ذکاوتی که داشته در این سال‌ها جلوی خیلی از جنایت‌ها را گرفته و حالا لو رفته. گفت به پدرم اعتماد کنم چون مطمئن است هرطور شده مادرم را برمی‌گرداند. یک هفته از رفتن پدرم گذشته بود و آن شب انگار از آسمان آتش می‌بارید. روی تخت توی حیاط نشسته بودیم. میرزا تکه‌ای هندوانه دستم داد و گفت: «پدر و مادرت با هم برمی‌گردن باباجان. وقتی برگشت ازش اجازه می‌گیرم که ماجرای خودم و خودش رو برات تعریف کنم. می‌دونی که چقدر یک‌دنده‌ست. امکان نداره تا خودش نیست بشه این چیزها رو تعریف کرد. باید با اجازه خودش باشه. ولی این رو بدون که پدرت سرباز مردمه نه شاه. می‌فهمی چی می‌گم؟ باید خیلی بهش افتخار کنی باباجان.» و من با بغض تکه‌ای هندوانه گاز زدم و فکر کردم کاش مادرم آنجا بود و این حرف‌ها را می‌شنید.
مادر صدایم کرد. نزدیک صبح بود. چند دقیقه قبل شنیده بودم که خانواده میرزا برای نماز خواندن بیدار شده بودند. خواب و بیدار بودم و فکر می‌کردم خواب می‌بینم، ولی خواب نبود. خودشان بودند. هر دو نشسته بودند کنار رختخوابم. مادر گفت: «ترنج… منم… ببین ما اومدیم پیشت.» گیج فقط نگاهش می‌کردم. وقتی بغلم کرد باور نمی‌کردم واقعی باشد. لاغر شده بود، آن‌قدر که استخوان‌هایش را لمس می‌کردم. میان گریه و خنده گفتم: «دوتایی… با هم اومدید…» پدرم سرم را بوسید و گفت: «حالا بازم سه تایی با هم هستیم. بلند شو بابا. باید بریم. وقت نداریم.» و من گیج و پر از سوال بلند شدم.
وقتی میرزا از زیر قرآن ردمان می‌کرد، پدرم شانه‌اش را بوسید و گفت: «برمی‌گردم. اینجا، این خاک خونه منه. برمی‌گردم و با هم آبادش می‌کنیم.» میرزا پیشانی پدرم را بوسید و گفت: «دست علی همراهت پسر.»

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *