اختصاصی مجله روزهای زندگی – بالاتر از سیاهی رنگی نیست! – اینکه دلم میخواست بروم دانشگاه و معلم بشوم شده بود مایه خنده و شوخی خانوادهام و فامیل و آشنا. درسم خوب بود و تلاش میکردم که ناامید نشوم، ولی اولین مانع سر راهم مادرم بود. مادری که انگار هرکدام ما را از گوشهای پیدا کرده بود و حالا پشیمان بود. هفت فرزند داشت و من پنجمی بودم با نقصی که خودشان میگفتند بهخاطر اشتباه پزشکی خوابآلود در یکی از نیمهشبهای سرد پاییزی در بیمارستانی در شهر است. یکی از پاهایم کوتاهتر شده و همین باعث شده بود وقتی راه میرفتم همه بدنم تاب بخورد تا بتوانم قدم بعدی را بردارم. همین شده بود دلیل اینکه نمیتوانم به دانشگاه بروم. میگفتند دخترهایی را که نقص عضو دارند به دانشگاه راه نمیدهند؛ ولی میدانستم دروغ است چون از خانم احمدی پرسیده بودم و او گفته بود: «اینطور نیست. اگه درست رو بخونی و خوب تلاش کنی میتونی بری دانشگاه و بعد هم معلم بشی. مهم اینه که نذاری چیزی مانعت بشه.» او معلم روستایی بود که در آن زندگی میکردیم و تنها کسی که نه مسخرهام میکرد و نه دلم را میشکست. از شهر آمده بود و در مدرسه زندگی میکرد. هر وقت دلم میگرفت میرفتم مدرسه تا ببینمش و کمی دلداریام بدهد. یک بار گفت: «فاطمه، فکر نکن همه خوشبختن و فقط تویی که ناراحتی. حتی مادرت که تو رو مسخره میکنه خوشحال نیست. سعی کن ببخشیش.»
آن روز سر راه دستهگلی چیدم و برای مادر بردم، ولی اصلا آن را ندید و فریاد زد چرا دیر رفتهام خانه و بروم لباسهای عیدم را بپوشم و منتظر بنشینم تا صدایم کند.
من نمیخواستم ازدواج کنم، ولی مقاومت هم فایدهای نداشت. مادر پایش را در یک کفش کرده بود حالا که کسی پیدا شده که مرا با همین وضعیت قبول کرده باید ازدواج کنم. آن شب فکر میکردم بدترین شب زندگیام را میگذرانم، غافل از اینکه شبهایی در راه بودند که کمتر زنی حتی میتواند تصور کند.
یک هفته بعد، درحالیکه فقط چند روز از پانزده سالگیام گذشته بود، با کاظم ازدواج کردم. پسری که مثل خودم نقص جسمی داشت و در شهر زندگی میکرد. او با دستهایی بیحس به دنیا آمده بود. تازه بیست سالش شده و همسایه یکی از اقواممان در شهر بود که آدرس خانه ما را به مادرش داده بود.
کارم گریه بود و التماس به مادرم که مرا شوهر ندهد، ولی مادر اصلا اهمیتی نمیداد. مدام میگفت: «تو عقلت نمیرسه. باباش که بمیره وضعتون خوب میشه میرید عمل میکنید.»
مادر کاظم بعد از عروسیمان آمد توی اتاقمان و گفت: «فاطمه، من این پسر رو توی پر قو بزرگ کردم، لب تر کرد باید عین جن جلوش ظاهر بشی. میفهمی؟» سرم را که تکان دادم، گفت: «اول غذای کاظم رو میدی بعد خودت غذا میخوری…»
خردهفرمایشها، کینهتوزیها، حرفهای زشتی که میشنیدم، رفتار بد کاظم و… همه را میتوانستم فراموش کنم و ببخشم، ولی اینکه مادرم چقدر پیغام فرستاده تا بیایند خواستگاری من برایم قابلتحمل نبود. مادر کاظم به همه میگفت: «دلم براش سوخت. گفتم توی اون دهات که به جایی نمیرسه، غذای درستوحسابی هم که نمیخوره، بگیرمش برای بچهام بلکه خدا نگاهمون کنه این بچه خوب بشه.» پاسخم سکوت بود و اگر تنها میشدم گریهای که گاهی حس میکردم هرگز تمام نمیشود. چهار سال بعد گفتند ناقصم و بچهدار نمیشوم و باید برگردم همان جایی که بودهام. به پزشک مراجعه نکرده بودیم، ولی من نه ناراحت بودم، نه خوشحال. فکر کردم شاید همین باعث شود مادر دست از سرم بردارد و دیگر نخواهد بهزور ازدواج کنم. برگشتم و دوباره مادرم بهانهای پیدا کرد تا همه سختیهایی را که میکشید با زخم زبانهایش به من تلافی کند. صبح، اول از همه بیدار میشدم و شب بعد از بقیه میخوابیدم. همه کارهای خانه و بچهها را انجام میدادم و باز هم مادرم راضی نبود. میگفت باید ازدواج کنم وگرنه دهان مردم بسته نمیشود.
یک سال بعد از طلاقم، در یک عصر گرم تابستانی، مادرم مجبورم کرد به مردی بله بگویم که همسر و فرزند داشت. عیدعلی وقتی بچه بودم راننده مینیبوسی بود که هفتهای یک بار به روستا میآمد تا کسانی را که میخواستند بروند شهر سوار کند و ببرد. مادرم میگفت عاشق من شده و چی بهتر از اینکه توی روستا زندگی کنم و نزدیکشان باشم. حالا زبانش نرم شده بود چون از عیدعلی قول گرفته بود برایم خانهای بخرد و مهریهام را هم همان اول بدهد.
عیدعلی از من پسر میخواست، آن هم خیلی زود. همان شب اول گفت: «اگه هر سال یه پسر بزایی سر تا پات رو طلا میگیرم. بعدشم اون زن دخترزا رو طلاق میدم میبرمت شهر عین ملکهها زندگی کنی.» آن شب فهمیدم مادرم از او پنهان کرده که ظاهرا من بچهدار نمیشوم. سکوت کردم. او هم مثل مادرم به دعانویسی و جادو اعتقاد داشت و هربار که به روستا و دیدنم میآمد یا نوشتهای را گوشه خانه دفن میکرد یا مجبورم میکرد چیزهایی را بخورم که حتی شنیدن اسمشان هم حالم را بد میکرد.
آخرین باری که مادر به دیدنم آمد با تعجب و لحنی مهربان گفت: «مگه نخوردی میکشی که عین میت از گور دراومده شدی مادر؟ همین کارها رو میکنی که بچهات نمیشه.» مطمئن بودم عیدعلی خواسته بیاید و با من حرف بزند. دو شب قبل حاضر نشده بودم چیزی را که میگفت گران خریده در غذایم بریزم و بخورم و همین کارم عصبانیاش کرد و گفت میرود سراغ خانواده کاظم تا بپرسد چرا مرا بیرون انداختهاند. ولی بعد پشیمان شد و سعی کرد با زبانریختن وادارم کند به خواستهاش تن بدهم. غذا را خوردم، ولی بلافاصله حالت تهوع گرفتم. روز بعد تا عصر که میخواست برود جواب حرفهایش را ندادم و حتی برای خداحافظی از جایم بلند نشدم.
تمام فکرم این بود که چطور فرار کنم که مادر جرقهای در ذهنم زد. وقتی رفت چای دم کند، گفت: «خانم احمدی اومده اینجا میگه میخواد مدرسه بسازه. برای دخترهایی که میرن شهر. چه حرفها… داییت میگه اونهایی که میذارن دخترهاشون برن شهر غیرت ندارن. حالا خانم بعد چند سال میخواد شهر رو بیاره اینجا…» معطل نکردم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند خانم احمدی بود. مادر هنوز توی خانهام بود که با عجله چادر را روی سرم انداختم و به طرف مدرسه رفتم. تصمیمم را گرفته بودم. هر اتفاقی میافتاد من با کمک خانم احمدی درسم را ادامه میدادم و معلم میشدم. تاب میخوردم و مدام به خودم میگفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست…
نویسنده: محدثه گودرزنیا