پل‌های شکستـه

پل های شکسته

اختصاصی مجله روزهای زندگی – پل‌های شکستـه – مهرداد دوست قدیمی‌ام بود. از دوران دانشگاه می‌شناختمش و آن وقت‌ها خیلی با هم جور بودیم. چند سالی از هم بی‌خبر بودیم تا این‌که در یکی از شبکه‌های مجازی صفحه‌اش را دیدم و برایش پیغام گذاشتم. از عکس‌هایش معلوم بود در فرانسه زندگی می‌کند و اوضاع مالی خوبی دارد. راستش مهرداد در دانشگاه دوبار مشروط شده و یک سال دیرتر لیسانس گرفته بود برای همین تعجب کردم که وضع و روزگارش خوب است.
بالاخره بعد از یک هفته جواب پیامم را داد و گفت چند ماهی است به ایران آمده و قصد دارد همین جا بماند. خیلی خوشحال شدم و خواستم با او قرار بگذارم که مرا با خانواده‌ام دعوت کرد تا برای شام جمعه شب به منزلش برویم. همسرم ماندانا اول قبول نمی‌کرد به این مهمانی بیاید. می‌گفت مهرداد و خانمش را نمی‌شناسد و برایش ارتباط برقرار کردن راحت نیست. بالاخره راضی‌اش کردم و جمعه شب با گل و شیرینی به خانه مهرداد رفتیم. ماهان، پسرم، وقتی دید همبازی دارد خیلی خوشحال شد. پسر مهرداد دو سال از ماهان کوچک‌تر بود و آن دو برخلاف همسرهایمان خیلی زود با هم اخت شدند و بازی کردند.
آپارتمان مهرداد لوکس و شیک بود و وسایلش جدید و من دیدم که ماندانا متعجب به خانه و زندگی آنها نگاه می‌کند. مهرداد از خودش گفت که در فرانسه دل خوشی نداشته و بالاخره تصمیم می‌گیرد به وطن برگردد و الان یک شرکت بازرگانی زده و خیلی هم راضی است. من هم گفتم که تا مقطع ارشد درس خواندم و بعد در یکی از اداره‌های دولتی استخدام شدم. مهرداد از بیرون شام سفارش داده بود و پذیرایی خوبی کرد. بعد از شام روبه‌روی آکواریوم بزرگ خانه‌اش نشستم و به ماهی‌های رنگارنگ و رقصان نگاه کردم.
روز بعد وقتی از اداره به خانه برگشتم دیدم ماندانا مثل همیشه نیست و گرفته و ناراحت به نظر می‌رسد. لباس عوض کردم و بعد از او پرسیدم: «چیزی شده؟»
با اخم گفت: «نباید ما رو می‌بردی خونه دوستت.»
جا خوردم و گفتم: «آخه چرا؟ اونا که خیلی خوب پذیرایی کردن.»
ماندانا گفت: «ما هم‌سطح اونا نیستیم.»
لبخندی زدم و گفتم: «این حرف‌ها چیه خانم؟ کدوم سطح؟»
با ناراحتی گفت: «ما خونه زندگیمون ساده‌ست. یعنی توقع داری اونا رو دعوت کنیم اینجا؟ توی60 متر آپارتمان؟ با این وسایل؟»
ماندانا را درک می‌کردم، اما گفتم: «شخصیت آدم‌ها به خونه و وسایل زندگیشون نیست. تو که اینا رو بهتر می‌دونی. خودت تحصیل‌کرده‌ای.»
همسرم آن روز گفت که تمایلی برای رفت‌وآمد با خانواده مهرداد ندارد و من تصمیم گرفتم به خواسته او احترام بگذارم. شب وقتی داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم، ماهان اسباب‌بازی‌اش را روی کاناپه انداخت و گفت: «بابا من تبلت می‌خوام. مثل مال ارشیا.»
فهمیدم که ماهان هم تحت‌ تاثیر مهمانی دیشب خودش را با پسر مهرداد مقایسه می‌کند و چیزهای را می‌خواهد که او دارد که خب طبیعی بود.
مهرداد و خانواده‌اش را به بهانه تعمیر و بازسازی خانه به رستوران دعوت کردم و با آن‌که هزینه این مهمانی زیاد شد، اما مطابق میل ماندانا رفتار کردم و آنها به خانه ما نیامدند. ماندانا اما مدام می‌گفت که باید هر جور شده خانه و وسایل‌مان را عوض کنیم و دلش زندگی بهتر می‌خواست. اینها همه در ذهنم بود. دوست داشتم شغل دومی پیدا کنم تا درآمدم بیشتر شود که مهرداد زنگ زد و مرا به شرکتش دعوت کرد. با دیدن شرکت بزرگ و تخصصی مهرداد متحیر شدم و وقتی فهمیدم حقوق یک کارمند معمولی در آن شرکت دو یا سه برابر حقوق من است، تعجبم بیشتر شد.
مهرداد گفت: «بابک تو باهوشی و من می‌خوام تو رو کنار خودم در شرکت داشته باشم و از طرح‌ها و ایده‌هات برای بهتر شدن وضعیت شرکت استفاده کنم.»
خیلی خوشحال شدم و گفتم: «هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم.»
گفت: «می‌خوام تمام‌وقت در اختیار شرکت باشی.»
فوری گفتم: «اما کار اداره چی؟»
دوید میان حرفم و گفت: «اون‌قدر از اینجا گیرت میاد که زندگیت زیر و رو شه، پس کار اداره رو ول کن.»
رفتم توی فکر. چندین سال سابقه داشتم، در اداره هم از اعتبار خاصی برخوردار بودم. خیلی منطقی نبود کارم را ول کنم چون استخدام رسمی هم بودم. شب این موضوع را با ماندانا در میان گذاشتم. او از فرصت خوبی که مهرداد در اختیارم گذاشته بود خیلی خوشحال شد و گفت: «شانس بهت رو کرده!»
با تردید گفتم: «اما اداره چی؟»
گفت: «بی‌خیال اداره شو.»
خیلی فکر کردم و دست آخر تصمیم گرفتم پیشنهاد مهرداد را قبول کنم و در شرکت او تمام‌وقت کار کنم. بدون تردید با حقوق خوبی که از شرکت مهرداد می‌گرفتم می‌توانستم زندگی مرفهی برای خانواده‌ام فراهم کنم و به مرور خانه و ماشین را عوض کنم. دلم می‌خواست برای زن و بچه‌ام هر چیزی که می‌خواستند فراهم کنم و نگذارم حسرت‌به‌دل باشند. اول می‌خواستم از اداره استعفا بدهم، اما همکارم راهنمایی‌ام کرد که یک سال مرخصی بگیرم تا اگر از کار جدیدم ناراضی بودم بتوانم برگردم و به اصطلاح پل‌های پشت سرم را خراب نکنم. یک هفته بعد من در شرکت مهرداد مشغول به کار بودم. مهرداد خودش اصول کار را به من یاد داد و کل حساب و کتاب شرکت را به من سپرد و در واقع مرا معاون خودش کرد. قراردادهای تجاری هم با حضور من بسته می‌شد و امضای من پای آنها بود.
مهرداد می‌گفت: «تو علاوه بر این‌که باهوشی، مورد اعتماد هم هستی.»
ماه اول حقوقم را که گرفتم دست زن و بچه‌ام را گرفتم و برای خرید به بازار بردم. برای ماندانا انگشتر طلا خریدم و برای ماهان تبلت و بعد هم شام را در یک رستوران گران‌قیمت خوردیم. دلم می‌خواست آن‌قدر داشته باشم که خانواده‌ام در رفاه زندگی کنند.
سه ماه از کارم در شرکت می‌گذشت و تقریبا جا افتاده بودم که مهرداد مرا خواست و گفت: «می‌خوام برم فرانسه برای بستن یه قرارداد توپ.»
گفتم: «امیدوارم قرارداد خوبی ببندی.»
گفت: «پاسپورتت رو امشب با پیک برام بفرست. می‌خوام ویزای تو رو هم بگیرم تا با هم بریم.»
متعجب گفتم: «چه خوب! سفر نطلبیده حتما مراده.»
مهرداد توضیح داد که لازم است کار با شرکت‌های خارجی را یاد بگیرم تا مواقعی که او نمی‌تواند سفر برود من جای او بروم و کار را تمام کنم. زن و بچه‌ام از شنیدن این خبر خوشحال شدند و لیست بلندبالایی برای خرید سوغاتی نوشتند. زندگی‌ام داشت عوض می‌شد. بعد از سفر فرانسه ماشینم را عوض کردم و این شروع تغییرات مثبت در زندگی‌ام بود.
ماندانا یک شب بعد از شام گفت: «راستش این خونه خیلی کوچیکه. وقتش رسیده بریم یه جای بزرگ‌تر.»
گفتم: «شاید سال دیگه بتونم حرکتی بزنم.»
ماندانا لب ورچید و گفت: «همین امسال کاش بشه.»
نفس بلندی کشیدم و گفتم: «هرچی نقد داشتم گذاشتم برای پول ماشین.»
گفت: «پس یه جای بزرگ اجاره کنیم. این‌جوری می‌تونیم با خانواده آقا مهرداد هم رفت‌وآمد کنیم.»
دلم نیامد نه بگویم: «چشم. تو فکرم.»
وقتی به خانه اجاره‌ای جدید اسباب‌کشی کردیم شادی را در نگاه زن و بچه‌ام دیدم. ماهان اتاق بزرگی برای خودش داشت پر از اسباب‌بازی. ماندانا هم آشپزخانه دلخواهش را طبق سلیقه‌اش با وسایل جدید چید. برای یک مرد هیچ لذتی بالاتر و بزرگ‌تر از شادی و رضایت خانواده‌اش نیست و از این بابت خیلی خوشحال بودم. ماهان را در یک مدرسه غیرانتفاعی نزدیک خانه ثبت‌نام کردیم. همه‌چیز خوب بود تا این‌که یک روز وقت انجام حساب و کتاب‌ها موضوع مهمی توجهم را جلب کرد. مهرداد برای شرکت و کسب و کار و تجارتش ارز دولتی می‌گرفت، اما مقدار زیادی از این ارز از چرخه تجارت خارج می‌شد و تنها با بیست یا سی درصد این پول کار می‌شد. به مهرداد شک کردم، اما چیزی نگفتم و دنبال مدارکی گشتم که نشان دهد با بقیه این ارز چه کاری انجام می‌شود، اما مدارکی وجود نداشت و چیزی دستگیرم نشد. از این ماجرا با کسی حرف نزدم، اما حس می‌کردم مهرداد زیر سایه یک شرکت بازرگانی پولشویی می‌کند. باید هر طور شده، مطمئن می‌شدم. نمی‌خواستم پول حرام سر سفره زن و بچه‌ام ببرم.
در سفری به دبی متوجه شدم که مهرداد یک حساب بانکی آنجا دارد که پول زیادی در آن است و ارز دولتی را از کشور خارج می‌کند و به حساب شخصی‌اش می‌ریزد. حالا فهمیدم که چرا وضع مالی‌اش این‌قدر خوب شده بود و ثروت هنگفتی داشت. به ثروتمند شدن از پول کثیف اعتقادی نداشتم و بی‌آن‌که چیزی در این رابطه به مهرداد بگویم از شرکت استعفا دادم و به کار قبلی‌ام برگشتم. ماندانا مدام سرکوفت می‌زد و می‌گفت عرضه پول‌دار شدن ندارم، اما من چیزی در رابطه با پولشویی مهرداد نگفتم. به هر قیمتی پول‌دار شدن را نمی‌خواستم و مطمئن بودم که این کارها آخر و عاقبت ندارد.
یک روز خبر دستگیری مهرداد را در یکی از روزنامه‌ها خواندم. او به جرم پولشویی دستگیر شده بود. به عمد روزنامه را روی میز آشپزخانه گذاشتم. ماندانا بالاخره خبر را خواند و وقتی ماجرا را فهمید از رفتارش اظهار پشیمانی کرد. او حالا عقیده داشت زندگی پر زرق و برق مهرداد سرابی بود که ما را هم وسوسه کرده بود؛ اما زندگی راحت و آرامش در گرو پول و ثروت نیست و فقط کافیست آدم سالم زندگی کند.

نویسنده: یلدا مقصودی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *