اختصاصی مجله روزهای زندگی – زخم روی قلب – آخرهای کلاس بود که پوریا پیام داد: «آبجی بیا بیمارستان. بابا حالش بد شده.» پدرم همه زندگیام بود. چند سال قبل مادر میخواست مهاجرت کند، ولی پدر نمیخواست مادربزرگم را که مامانجان صدایش میکردیم تنها بگذارد. مادر از او جدا شد و رفت. من و پوریا، برادر کوچکم، ماندیم پیش پدر و یک ماه بعد پدرم خانهمان را اجاره داد و رفتیم خانه مامانجان. هیچ کمبودی نداشتیم و حالا بعد از چند سال ناراحت نبودیم که با مادر نرفته بودیم، مخصوصا که پدر شش ماه بعد از رفتن مادر سکته کرد و همین باعث شد اوضاع مالیاش هم به هم بریزد.
وقتی رسیدم، مامانجان و پوریا نشسته بودند توی سالن اورژانس. نفسنفس میزدم. گفتم: «چی شده؟ الکی حالش بد شد؟!» پوریا که معلوم بود خیلی گریه کرده گفت: «آره. داشتیم فوتبال میدیدیم یهو گفت برم چای بریزم. نرسیده به آشپزخونه سرش گیج رفت.» نشستم کنارش و گفتم: «لابد ضعف کرده. الان خودش میاد.» ولی بهجای پدرم پسر جوانی که روپوش سفید پوشیده بود آمد طرفمان و گفت پدرم باید بستری شود تا چند تا آزمایش ازش بگیرند. به مامانجان گفتم پوریا را ببرد خانه و من میمانم بیمارستان.
آن شب پدرم هنوز توی اورژانس بود و من انگار روی همان نیمکتهای آهنی سرد خوابم برده بود. چشمهایم را که باز کردم دیدم همان پسر جوان پتویی آورده تا بیندازم رویم. گفتم: «میشه برم پدرم رو ببینم؟» گفت: «فکر کنم پدرت رو بردن سیتی اسکن، ولی بیا من ببرمت.»
آن شب فهمیدم پژمان پرستار است. میگفت میخواهد وقتی درسش تمام میشود پزشکی بخواند و همان شب برایم گفت پدرش از دنیا رفته و تکفرزند است و با مادرش زندگی میکند که او هم پزشک است. بعد هم اصرار کرد بروم خانه و قول داد هر یک ساعت تا شیفتش تمام شود زنگ بزند و از پدر خبر بدهد.
هر یک ساعت پژمان زنگ زد تا هشت صبح که گفت شیفتش تمام شده و میرود خانه و میتوانم بروم دیدن پدرم. پدرم باید چند روزی در بیمارستان میماند و من به مامانجان گفتم خودم میخواهم کنارش بمانم. قبول نمیکرد و میگفت از درسم میافتم، ولی من کوتاه نیامدم و رفتم بیمارستان ماندم. نمیدانم چرا پژمان را که میدیدم انگار همه غمهایم را فراموش میکردم. یک شب که پدر خواب بود، پژمان آهسته در اتاق را باز کرد و گفت: «بیا بریم یه چیزی بخوریم.» به پدر که اشاره کردم، او هم اشاره کرد بهخاطر داروهایش خوابش عمیق است. آن شب تازه فهمیدم بیمارستان گوشههای دنجی دارد که اصلا آدم فکر نمیکند بخشهایی از یک بیمارستان باشند. انتهای حیاط جایی پردرخت بود که چند نیمکت آنجا گذاشته بودند، وقتی نشستیم، پژمان ساندویچی گرم را به طرفم گرفت و گفت: «دلم نیومد تنهایی بخورمش. غذای بیمارستان افتضاحه.» بیاختیار گفتم: «خیلی به من لطف داری…» قبل از اینکه حرفم را ادامه بدهم، گفت: «از همون شب اول فهمیدم همون دختری هستی که همیشه دلم میخواست باهاش ازدواج کنم.» جا خوردم. وقتی دید سکوت کردهام، گفت: «از من خوشت نمیاد؟» و با خونسردی ساندویچش را گاز زد. گفتم: «نه… یعنی چرا… ولی…» گفت: «ولی رو ولش کن. حرف دلت رو بزن.» دستهایم یخ کرده بودند. گفتم: «آخه… یعنی بابا…» دستش را بالا آورد و گفت: «فهمیدم. بگو نه دیگه.» گفتم: «نه اینجور نیست! فقط جا خوردم. بهخاطر وضعیت بابام یهکم گیج شدم.» به ساندویچم اشاره کرد و گفت: «یخ کرد، این رو که دیگه دوست داری.» وقتی خندیدم گفت: «یعنی من از این ساندویچم کمترم.»
آن شب وقتی برگشتم اتاق پدرم به پژمان گفته بودم من هم از او خوشم آمده و قصه زندگیام را برایش تعریف کرده بودم. او هم گفته بود اگر جای من بود همین کار را میکرد. گفته بود پدرم که بهتر شود با مادرش صحبت میکند تا بیایند خواستگاری و من چنان قلبم تند میزد که خجالت میکشیدم مبادا صدایش را بشنود.
پدرم که مرخص شد دیگر کمتر پژمان را میدیدم. در مدتی که میرفتم بیمارستان چندبار از من عکس گرفته بود تا به مادرش نشان بدهد. من هم قبول کرده بودم بدون اینکه بدانم این نقشهای است که پژمان کشیده تا بعدها بتواند از آن استفاده کند.
وقتی مادرش با پدرم تماس گرفت قصدش خواستگاری نبود، میخواست به پدرم بگوید دست از سر پسرش برداریم. گیج و منگ به پدرم نگاه میکردم. پدرم گفت: «من اصلا نمیدونم جریان چیه. پروانه به من گفت خواستگار داره…» مادر پژمان با عصبانیت گفت: «اشتباه کرده! من به پسرم اجازه دادم با دخترها معاشرت کنه تا تجربهاش بیشتر بشه! اصلا بحث ازدواج نیست.»
با گریه به پژمان زنگ زدم. با خونسردی گفت: «خب این نظر مادرمه. من که نمیتونم روی حرف مادرم حرف بزنم!» با عصبانیت گفتم: «پس لطفا عکسهای من رو از گوشیت پاک کن.» گفت: «باشه.» و تماس را قطع کرد.
یک ماه بعد یکی از دوستانم که برای پایاننامهاش تحقیق میکرد لینکی را برایم فرستاد و گفت بازش کنم. خون در رگهایم خشک شده بود. عکسم با ویرایش و فتوشاپ در وبسایتی غیراخلاقی بود. انگار خودم بودم و تازه میفهمیدم چرا پژمان میخواست آنطوری ژست بگیرم. لابد آن موقع حتی فکرش را هم نمیکرده من این صفحه را ببینم. صفحه خارجی بود و دوستم میگفت موقع گشتن دنبال موارد سوءاستفاده از کودکان و دختران نوجوان آن را پیدا کرده. گفت موضوع را به پدرم بگویم و از پژمان شکایت کنم.
پدرم که مثل همیشه منطقی بود، گفت: «تو اولین نفر نیستی، ولی میتونی آخری باشی. ازش شکایت میکنم. از چیزی هم نترس.»
پدرم درست میگفت. پژمان عکسها را به سایتهای غیراخلاقی میفروخت و از این راه درآمد داشت. مادرش زنی معتاد به مواد مخدر بود که پژمان خرجش را میداد و اعتراف کرده بود گاهی خودش دخترهای زیبا را به پسرش معرفی میکند تا عکسشان را بگیرد و ترفندشان این است که وقتی دخترها حرفی از خواستگاری میزنند او به خانوادهشان زنگ بزند و جوری رفتار کند که دختر دیگر نیاید سراغ پسرش. پژمان اعتراف کرده بود من پنجمین دختری هستم که در بیمارستان فریبش داده و قبلیها اصلا نمیدانند عکسهایشان در چنین صفحهای است.
روزی که قرار بود شهادت بدهم دلم نمیخواست با او روبهرو شوم، ولی پدرم و مامانجان میگفتند همین که جرات کردم و واقعیت را گفتم و باعث شدم دختر دیگری در این وضعیت قرار نگیرد باید باعث شود به خودم افتخار کنم. میدانستم درست میگویند، ولی طول میکشید تا زخم روی قلبم ترمیم شود.
نویسنده: شیده حریرچیان