اختصاصی مجله روزهای زندگی – نیرنگ رفیق شفیق – بعداز مرگ ناراحت کننده پدرم به آزادیهایی رسیدم. پانزده ساله بودم، ولی جثه ام درشت بود برای همین وقتی سوار موتور پدرم میشدم، پلیسها فکر نمیکردند بچهام و گواهینامه ندارم. نوجوان شروری نبودم. سرم به کارم بود. پیک شرکت بزرگی بودم. …
توضیحات بیشتر »بایگانی ماهانه: اسفند 1400
راهکارهای درمـان کودک خجـالتی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – راهکارهای درمـان کودک خجـالتی– خانم جوانی به نام میترا به همراه دختر زیبای پنج سالهاش نورا وارد اتاق مشاوره شدند. پس از سلام و احوالپرسی صمیمی با مادر و دختر، طبق معمول ظرف شکلات را جلوی نورا گرفتم و از او خواستم هر تعداد که …
توضیحات بیشتر »راز خـانه خرابکن
اختصاصی مجله روزهای زندگی – راز خـانه خرابکن- از نظر من دایی شهرام باحالترین آدم دنیا بود. بیشتر از هر کسی که میشناختم مهربان و خندهرو بود و وقتی میآمد خانهمان از خوشحالی بال درمیآوردم. وقتی بچه بودم نمیفهمیدم چرا وقتی دایی میآید پدرم اخم میکند و میرود طبقه بالا …
توضیحات بیشتر »خانهای گرم و روشن
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خانهای گرم و روشن – چنان از صدای در از جا پریدم که قلبم انگار به دیواره سینهام میکوبید. ساعت مچیام دستم بود. نگاهش کردم. دو نیمهشب بود و کسی که پشت در بود هم زنگ خانه را میزد و هم به در میکوبید. مادر …
توضیحات بیشتر »دلم آتش گرفته بود…
اختصاصی مجله روزهای زندگی – دلم آتش گرفته بود…- پدرم هیچوقت نفهمید با اعتیادش چه بلایی سر ما آورد. مادر مجبور بود در خانههای مردم کار کند. من هم مجبور شدم درسم را رها کنم تا مراقب بچهها باشم. آرزوی پوشیدن لباس نو به دلمان مانده بود. چیزی که هرگز …
توضیحات بیشتر »کابوس روح درون سرداب
اختصاصی مجله روزهای زندگی – کابوس روح درون سرداب- اسمم شده بود کابوس. وقتی حسام آهسته و مثل پچپچ توی زیرزمین درندشت خانه خانم عضدی صدایم کرد حس کردم چیزی نمانده قلبم از ترس بایستد. حسام نوه خانم عضدی و چند سال از من بزرگتر بود. خانم عضدی هم …
توضیحات بیشتر »از شگفتی های عشق
اختصاصی مجله روزهای زندگی – از شگفتی های عشق – روز اول که او را دیدم و قلبم یکجورهایی شد، به دلم گفتم: «این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود». خودم را میشناختم. خبر داشتم که عمرم را در ریاضت عاطفی گذرانده و عشق را حرام کرده بودم. هر وقت …
توضیحات بیشتر »قلب مادر
اختصاصی مجله روزهای زندگی – قلب مادر- انگار خواب بودم. نمیدانستم کجا هستم. دور و برم را نگاه کردم. گیج شده بودم. هوا هنوز گرگومیش بود، اما اینکه صبح بود یا عصر، طلوع خورشید بود یا غروب آن، نمیدانستم. به همین سادگی و به سرعت همهچیز را از دست داده …
توضیحات بیشتر »اسیر سرنوشت
اختصاصی مجله روزهای زندگی – اسیر سرنوشت- ما لب مرز زندگی میکردیم، در روستایی که بسیاری از مردم افغانستان وقتی از جنگ در کشورشان فرار میکردند مدتی در آن میماندند و بعد یا راهی یکی از شهرهای ایران میشدند تا دوباره زندگیشان را آنجا شروع کنند یا میرفتند تا از …
توضیحات بیشتر »من تنها نیستم
اختصاصی مجله روزهای زندگی – من تنها نیستم- «جمعهها بهترین روزهای زندگیام بود. از وقتی یادم میآمد جمعهها همهمان جمع میشدیم خانه عزیزجان. تعدادمان هم زیاد بود و اگر تابستان بود، بعد از ناهار میرفتیم حیاط تا بازی کنیم و اگر زمستان بود میرفتیم اتاق کوچکی که سالها قبل دایی …
توضیحات بیشتر »