اختصاصی مجله روزهای زندگی – کابوس روح درون سرداب- اسمم شده بود کابوس. وقتی حسام آهسته و مثل پچپچ توی زیرزمین درندشت خانه خانم عضدی صدایم کرد حس کردم چیزی نمانده قلبم از ترس بایستد. حسام نوه خانم عضدی و چند سال از من بزرگتر بود. خانم عضدی هم …
توضیحات بیشتر »روسیه و چین به دنبال ساخت نیروگاه هسته ای در ماه!
یوری بوریسف رئیس آژانس فضایی فدرال روسیه روز سه شنبه در یکی از نشست های جشنواره جهانی جوانان در سیر…
هنوز ازدواج نکرده ام
نویسنده: آرین سلطانی براساس سرگذشت: سپهر سالها گذشت. من میرفتم و میآمدم، اما نسبت به زندگی هیچ ح…
من همسر دوم بودم
نویسنده: زینب خیرخواه ثابتقدم براساس سرگذشت: شیوا سوتیتر: با خجالت به پدرم گفتم علیرضا با ما…
بیشتر بدانیم
غزل صوفی نفخ معده را بدون نسخه درمان کنید نفخ یک مشکل گوارشی رایج است که خیلیها آن را تجربه …
یک فنجان سلامتی
نویسنده: فاطمه شهماری از هر پنج نفر بالای50 سال، یک نفر شکستگی ناشی از پوکی استخوان را تجربه …
پژمان جمشیدی دروازه سینما را فتح کرد
پژمان جمشیدی قطعا در سینما آدم موفق تری نسبت به فوتبال است هر چند او در فوتبال نیز هم ملی پوش بود هم…
هوش مصنوعی ترسناک
هوش مصنوعی در حال تغییر شکل دادن به دنیاست . برخی کارشناسان می گویند تا بیست سال آینده در حدود 60 در…
نامادری مهربان ( زیر پوست شهر )
نویسنده: فاطمه شعبانی نامادریها معمولا حتی در قصهها هم نامهربان هستند و بچههای شوهرشان را …
قتل در باران
اختصاصی مجله روزهای زندگی– قتل در باران – هوا رو به تاریکی میرفت و باران که ساعتی پیش ش…
سرزمین رویایی
اختصاصی مجله روزهای زندگی– سرزمین رویایی– اولین خاطره دورم شبی بود که گرگ به روستا زد. ش…
آخرین نوشته ها
از شگفتی های عشق
اختصاصی مجله روزهای زندگی – از شگفتی های عشق – روز اول که او را دیدم و قلبم یکجورهایی شد، به دلم گفتم: «این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود». خودم را میشناختم. خبر داشتم که عمرم را در ریاضت عاطفی گذرانده و عشق را حرام کرده بودم. هر وقت …
توضیحات بیشتر »قلب مادر
اختصاصی مجله روزهای زندگی – قلب مادر- انگار خواب بودم. نمیدانستم کجا هستم. دور و برم را نگاه کردم. گیج شده بودم. هوا هنوز گرگومیش بود، اما اینکه صبح بود یا عصر، طلوع خورشید بود یا غروب آن، نمیدانستم. به همین سادگی و به سرعت همهچیز را از دست داده …
توضیحات بیشتر »اسیر سرنوشت
اختصاصی مجله روزهای زندگی – اسیر سرنوشت- ما لب مرز زندگی میکردیم، در روستایی که بسیاری از مردم افغانستان وقتی از جنگ در کشورشان فرار میکردند مدتی در آن میماندند و بعد یا راهی یکی از شهرهای ایران میشدند تا دوباره زندگیشان را آنجا شروع کنند یا میرفتند تا از …
توضیحات بیشتر »من تنها نیستم
اختصاصی مجله روزهای زندگی – من تنها نیستم- «جمعهها بهترین روزهای زندگیام بود. از وقتی یادم میآمد جمعهها همهمان جمع میشدیم خانه عزیزجان. تعدادمان هم زیاد بود و اگر تابستان بود، بعد از ناهار میرفتیم حیاط تا بازی کنیم و اگر زمستان بود میرفتیم اتاق کوچکی که سالها قبل دایی …
توضیحات بیشتر »رانده ازخانه پدری
اختصاصی مجله روزهای زندگی -رانده ازخانه پدری- مهتاب هستم، 22 سال دارم. تکفرزند هستم. پدرم در یک بیمارستان دولتی پرستار است و مادرم کمکبهیار همان بیمارستان است. در واقع آشنایی و ازدواج آنها از همان بیمارستان بود. آنها زندگیشان را با عشق شروع کردند، اما هیچوقت با هم تفاهم نداشتند …
توضیحات بیشتر »لحظههای شیرین
اختصاصی مجله روزهای زندگی – لحظههای شیرین – اگر وسیله نقلیه ات موتوری قراضه باشد و شبهای سرد زمستانی با آن به خانه میروی، خوب درک میکنی که چقدر سردم میشود. لاغر و پوست و استخوان و سرمایی هم که باشی، حالم را خیلی بهتر میفهمی. آن شب با چنان …
توضیحات بیشتر »آن شب بـارانی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – آن شب بـارانی – مسیر زندگی همیشه هموار نیست. گاهی سرنوشت تو را به اوج میبرد و گاهی پایین میآیی. این که بتوانی بین این فراز و نشیبها تعادل برقرار کنی، هنر توست. آن شب بارانی بود. من و الهه، همسرم، مهمان دخترخاله الهه بودیم. …
توضیحات بیشتر »طمع کار دستم داد
اختصاصی مجله روزهای زندگی – طمع کار دستم داد – پنج سال از زندگی مشترکم با رعنا میگذشت و هنوز اجارهنشین بودیم. زوجهای فامیل معمولا بعد از چند سال صاحبخانه شده بودند، ولی من هنوز هشتم گرو نهم بود. چندبار وام گرفته بودم، ولی با این سرعت که قیمت خانه …
توضیحات بیشتر »من طلاق میخواهم!
اختصاصی مجله روزهای زندگی – من طلاق میخواهم! – گفت: «دانشجوی کاردانی زبان بودم. تقی هم دانشجوی کاردانی حسابداری بود. اونجا با هم آشنا شدیم. از خانواده متوسط به پایینی بودن. تقی نه شغل داشت نه هیچی. اظهار عشق کرد.» از سطح خانوادگی خودش پرسیدم. گفت: «پدرم تیمسار بازنشستهست، برادرم …
توضیحات بیشتر »