اختصاصی مجله روزهای زندگی – عشق، جنگ، سوگواری – صدای شیرین موکا را شنیدم که از بیرون خیمه مادرم را صدا میکرد. پریدم پرده را کنار زدم. لبخندش عسل بود و نگاهش زمرد. کاسهای چوبی دستش بود. رویش را با حریر پوشانده بود. پرسید: «پسرعمو اوختای، مادرت نیست؟» گفتم: «نه دخترعمو …
توضیحات بیشتر »روسیه و چین به دنبال ساخت نیروگاه هسته ای در ماه!
یوری بوریسف رئیس آژانس فضایی فدرال روسیه روز سه شنبه در یکی از نشست های جشنواره جهانی جوانان در سیر…
هنوز ازدواج نکرده ام
نویسنده: آرین سلطانی براساس سرگذشت: سپهر سالها گذشت. من میرفتم و میآمدم، اما نسبت به زندگی هیچ ح…
من همسر دوم بودم
نویسنده: زینب خیرخواه ثابتقدم براساس سرگذشت: شیوا سوتیتر: با خجالت به پدرم گفتم علیرضا با ما…
بیشتر بدانیم
غزل صوفی نفخ معده را بدون نسخه درمان کنید نفخ یک مشکل گوارشی رایج است که خیلیها آن را تجربه …
یک فنجان سلامتی
نویسنده: فاطمه شهماری از هر پنج نفر بالای50 سال، یک نفر شکستگی ناشی از پوکی استخوان را تجربه …
پژمان جمشیدی دروازه سینما را فتح کرد
پژمان جمشیدی قطعا در سینما آدم موفق تری نسبت به فوتبال است هر چند او در فوتبال نیز هم ملی پوش بود هم…
هوش مصنوعی ترسناک
هوش مصنوعی در حال تغییر شکل دادن به دنیاست . برخی کارشناسان می گویند تا بیست سال آینده در حدود 60 در…
نامادری مهربان ( زیر پوست شهر )
نویسنده: فاطمه شعبانی نامادریها معمولا حتی در قصهها هم نامهربان هستند و بچههای شوهرشان را …
قتل در باران
اختصاصی مجله روزهای زندگی– قتل در باران – هوا رو به تاریکی میرفت و باران که ساعتی پیش ش…
سرزمین رویایی
اختصاصی مجله روزهای زندگی– سرزمین رویایی– اولین خاطره دورم شبی بود که گرگ به روستا زد. ش…
آخرین نوشته ها
خواستگارخانه تعطیل است!
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خواستگار آمده بود. چقدر هم مخلفات آورده بودند! خیلی مشتاق بودند. روی آتش اشتیاقشان یک سطل آب یخ ریختم. پنجره را هم باز کردم دود خاموششدن آتشش برود پی کارش. خواستند نصیحتم کنند. گفتم: «من نمیتونم دور از پدر و مادرم زندگی کنم.» و …
توضیحات بیشتر »آتشی که مرا پخته کرد
اختصاصی مجله روزهای زندگی – آتشی که مرا پخته کرد- به مادرم گفتم: «شاخ غول که نشکسته. اگه به منم اونهمه پول داده بودین، حالا شده بودم غول تجارت.» گفت: «افشین جان چرا پیش خودت میبُری و میدوزی؟ به جون خودت حتی یک قرون هم کمکش نکردیم. در قضاوت کردن …
توضیحات بیشتر »فال فروشان بدطالع!
اختصاصی مجله روزهای زندگی – فال فروشان بدطالع! زنی خمیدهقامت با جوانی که دو متر قد و هیکلی گنده داشت، به مسوول خیریه گفت: «من با این جثه نحیف و پیر چطور شکم این بچه رو سیر کنم؟ مرحوم شوهرم بیمه هم نبود که مستمری بهم تعلق بگیره. فقط یه …
توضیحات بیشتر »نفقه ام دود بود
اختصاصی مجله روزهای زندگی – نفقه ام دود بود -دوست ندارم کسی را که مرده نفرین کنم، ولی دلم میخواهد هر روز پس از هر نماز طاها را لعنت کنم و از خدا بخواهم بدجور عقوبتش کند. هرچند میدانم خدا خودش این کار را خواهد کرد و به نفرین من …
توضیحات بیشتر »قرآن با روح من عجین شده است
اختصاصی مجله روزهای زندگی – قرآن با روح من عجین شده است – بیستوهفت ساله و ساکن گرگان است و یک برادر بزرگتر از خودش دارد. پسرها صدا را از پدر به ارث بردهاند. شاید اگر مربی قرآنش در سیزده ـ چهارده سالگی صدای او را تحسین نمیکرد زندگیاش در …
توضیحات بیشتر »یک کیلو محبت
اختصاصی مجله روزهای زندگی – یک کیلو محبت – همینکه مادرم نمازش تمام شد، آهسته به او گفتم: «یه نگاه به اتاق بیژن بنداز ببین چه بازار شامیه!» با دست اشاره کرد که کاریش نداشته باش و صلوات فرستاد. گفتم: «همین که شما و بابا هی میگین کاریش نداشته باش، …
توضیحات بیشتر »خــــزان 16سالگـی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خــــزان 16سالگـی – پاییز بود. پاییز شانزده سالگی و من چقدر احساس تازگی داشتم. برگها با وزش باد از شاخه جدا میشدند و رقصكنان روی زمین میافتادند و قلبم از هیجان میتپید. آن روز خیلی سرد بود. شب مهمان داشتیم. مادرم دستتنها بود و داشتم …
توضیحات بیشتر »اسـیر تـرس
اختصاصی مجله روزهای زندگی – اسـیر تـرس – از همان شب اولی که امید آمد خواستگاریام فهمیدم دوستش ندارم. مدام سعی میکردم به خودم بقبولانم که کمکم به او علاقهمند میشوم، ولی هرچه میگذشت میفهمیدم چنین چیزی امکان ندارد. مادرش مرا در یکی از مجالس روضهخوانی خالهام دیده بود و …
توضیحات بیشتر »در پناه وجدان
اختصاصی مجله روزهای زندگی – در پناه وجدان – آقای فتوحی که مدیر جوان آن شرکت عظیم بود، صدایم کرد: «رضاجان همین حالا میری ویلا رو آماده میکنی. فرداشب مهمون دارم.» گفتم: «چشم. دستهکلید رو بده برم. کارهای اینجا رو میسپرم به خانم فرخی.» گفت: «کلید لازم نیست چون تو …
توضیحات بیشتر »